بآن مرد. و اخل (مجهولا): محتاج شد. و ما اخكلك الله اليه: چه محتاج كرده است خدا ترا باو.
اخلال
( exlāl ) ا. پ - مأخوذ از تازى - ابطال و افساد و تباهى. و تخريب. و هر چيز كه موجب قصور و سستى كار گردد. و اختلال.
و اخلال كردن ف م.: افساد نمودن و باطل كردن و تباه نمودن. و قصور و سستى در كارى آوردن. و كار را مختل كردن.
اخلام
( axlām ) ع. ج خلم ( xelm ).
اخلة
( axellat ) ع. ج خلال و ج ج خلة ( xellat ).
اخلج
( axlaj ) ا. ع. رسن و ريسمان. ج:
خلج ( xolj ) و خلجان ( xoljān ).
اخلص
( axlas ) ص. ع. خالصتر. و صادقتر. و بىآميغتر. و پاكتر. و اخلص العباد: صادقتر و ديندارترين بندگان.
و اخلص الفؤاد: مخلص و صاف دل.
اخلف
( axlaf ) ص. ع. چپه دست. و احول.
و كمعقل. و آنكه در رفتن برپاى چپ زور آورد گويا بر يك پهلو مىرود. و شتر بكرانه ميل كننده. و مشكل و سخت و دشوار. و بدبخت و منحوس. و ا. مار نر. و سيل و توجبه.
اخلق
( axlaq ) ص. ع. املس. و مصمت.
و فقير. و حجر اخلق: سنگ املس.
اخلكندو
( axlakandu ) ا. پ. بازيچهاى مر كودكان را.
اخلود
( axlud ) ا. پ. خرنوب.
اخلومد
( axlowmad ) ا. پ. نام دهى در نزديكى مشهد مقدس رضوى.
اخلياء
( axliā' ) ع. ج خلى ( xaliy ).
اخليج
( exlij ) ا. ع. اسب جواد نيكرو.
و نام گياهى.
اخليلاء
( exlilā' ) م. ع. اخلولى اخليلاء:
مداومت كرد بر خوردن شير.
اخليلاق
( exlilāq ) م. ع. اخلولق السحاب اخليلاقا: برابر شد ابر و سزاوار باران گرديد. و اخلولق الرسم: محو گرديد آن رسم و برابر زمين شد. و اخلولق متن الفرس: املس گرديد متن آن اسب.
اخم
( axm ) ا. پ. چين پيشانى و ابرو.
و بد اخم ص.: ترشرو. و اخم كردن ف ل.: پيشانى و ابرو را چيندار كردن و ترشرو شدن.
اخماد
( exmād ) م. ع. اخمد اخمادا:
آرميد و خاموش شد. و اخمد النار: فرو نشاند زبانۀ آتش را.
اخمار
( exmār ) م. ع. پوشانيدن و پنهان كردن.
و كينهور گرديدن. و داخل شدن. و اخمر اخمارا: پنهان و پوشيده گرديد. و اخمرته الارض عنى و منى و علىّ: پوشيد او را زمين از من. و اخمر فلانا الشيى:
عطا كرد آن چيز را بفلان و مالك گردانيد فلان را بر آن چيز. و اخمر الشيى: بياد داشت گذاشت آن چيز را. و اخمر الامر: در دل گرفت آن كار را. و اخمر العجين:
خمير كرد. و اخمرت الارض: بسيار خمر شد زمين.
اخماس
( axmās ) ع. ج خمس ( xoms ) و ( xomos ). و هما فى بردة اخماس يعنى آن دو نزديك يكديگر و مجتمع و يا دوستاند و فعل هر دو يكى است كه از آن باهم متشابه مىشوند گويا در يك جامهاند. و يضرب اخماسا لاسداس او يظهر اخماسا لاجل اسداس اى رقى ابله من الخمس الى السدس - و اين عبارت را در حق كسى گويند كه مقصودش غير اظهار وى بود يعنى مىكوشد در مكر و فريب.
اخماس
( exmās ) م. ع. اخمسوا اخماسا: پنج شدند. و اخمس الرجل:
خداوند شتران خمس گرديد آن مرد.
اخماع
( axmā' ) ع. ج خمع ( xem' ).
اخمال
( exmāl ) م. ع. پرزهدار و خوابناك گردانيدن. و اخمله الله: گمنام و بيقدر گردانيد او را خداى.
اخمام
( exmām ) م. ع. اخم اللبن اخماما:
متغير شد آن شير از بد بوئى خيك. و اخم اللحم: گنده شد آن گوشت.
اخمر
( axmar ) ص. ع. مست و مخمور و و مدهوش. و تخمهزده.
اخمرة
( axmerat ) ع. ج خمار.
اخمساء
( axmesā' ) ع. ج اخمسة ( axmesat ) و خميس ( xamis ).
اخمسه
( axmose ) ا. پ. مر. آخمسه.
اخمص
( axmas ) ا. ع. باريكى كف پاى كه بزمين نرسد. و كان صلى الله عليه و آله خمصان الاخمصين: بود آن حضرت صلى اللّه عليه و آله باريك اخمص يعنى گودى كف پاى مباركش باريك بود.
اخمه
( axme ) ا. پ. چين و شكن در روى و در پيشانى.
اخمهرو
( axme-ru ) ص. پ. كسى كه روى آن داراى چين و شكن باشد. و كاغذى كه بروى آن خط كشيده و يا نوشته باشند.
اخن
( axann ) ص. ع. اغن يعنى آنكه در آواز وى غنه باشد. ج: خنّ.
اخناء
( exnā' ) م. ع. اخنى عليهم اخناء: هلاك كرد آنها را و فحش گفت. و اخنى الجراد: بسيار تخم گرديد ملخ. و اخنى المرعى: بسيار گياه شد آن چراگاه.
و اخنى الدهر عليه: دراز شد زمانه بر وى.
اخناب
( axnāb ) ع. ج خنب ( xenb ).
اخناب
( exnāb ) م. ع. بريدن و هلاك كردن. و سست گردانيدن. و اخنب فلان: