آموزنده
( āmuzande ) ص. پ.
كسى كه چيزى بياموزد. وا. استاد و معلم و مدرس.
آموزى
( āmuzi ) ا. پ. زاهد و عابد كه كاتوزى نيز گويند. مر. كاتوزى.
آموزيدن
( āmuzidan ) ف م. پ.
آموختن و تعليم كردن. و درس دادن. و ف ل.
تحصيل علم و دانش كردن و درس خواندن.
و ياد گرفتن و فراگرفتن.
آموس
( āmus ) ا. پ. تخمهاى كه بر روى نان پاشند و نانخواه.
آموسنى
( āmusni ) ا. پ. هر يك از چند زنى كه داراى يك شوهر باشند نسبت بيكديگر.
و زن همشو و هوو.
آموغ
( āmuq ) ا. پ. احترام و توقير.
و جلال. و اعزاز و وقار. و خوف. و مقدار و اندازه.
و قد و قامت و اندام.
آمولن
( āmulan ) ا. پ. - مأخوذ از يونانى - نشاسته.
آمون
( āmun ) ص. پ. پر و مملو و لبالب و لبريز.
آمون
( āmun ) ا. پ. پيرامون و محيط.
آمون
( āmun ) ا خ. پ. نام رودى كه از خوارزم گذرد. و نام شهرى كه اين رود آن را احاطه كرده است.
آموى
( āmuy ) ا خ. پ. نام شهرى.
و نام طايفهاى در كنار رود جيحون.
آموى
( āmuy ) ص. پ. پر و مملو.
آمويه
( āmuye ) ا خ. پ. رود آمو و جيحون.
آمه
( āme ) ا. پ. دوات نويسندگى و دوات مركب. و تودۀ هيزم و پشتۀ هيزم.
آمى
( āmi ) ع. ج آمة.
آميختگى
( āmixtegi ) ا. پ. اختلاط و امتزاج. و الفت و مصاحبت و همنشينى.
آميختن
( āmixtan ) ف ل. پ. درهم.
بودن و درهم شدن چند چيز. و ف م. مخلوط كردن و سرشتن و ممزوج نمودن.
آميخته
( āmixte ) ص. پ. مختلط شده و مخلوط و درهم بوده. و مصاحب و هم نشين.
آمير
( āmir ) ص. پ. پرخور و اكول.
و تنبل.
آميز
( āmiz ) ا. پ. اختلاط و آميزش چند چيز باهم. و مباشرت و مجالست. و جماع.
و ص. مخلوط و درهم. و آميزنده و مخلوط كننده. و پند حكمتآميز يعنى پند و نصيحتى كه در آن حكمت هم باشد و مخلوط با حكمت بود. و رنگآميز: رنگهاى درهم و مختلط. و حيلهباز.
آميزانيدن
( āmizānidan ) ف م.
پ. آميزش دادن. و باعث اختلاط و آميزش شدن.
آميزش
( āmizec ) م ح. پ. آميختن. و ا. اختلاط. و الفت و صحبت و دوستى و مراوده و معاشرت. و خوى و طبيعت.
آميزشكن
( āmizec-kon ) ص. پ.
آنكه مخلوط و ممزوج مىكند.
آميزشكنى
( āmizec-koni ) ا. پ.
اختلاط و امتزاج.
آميزگار
( āmiz-gār ) ص. پ. همنشين و مصاحب و همدم و معاشر.
آميزگارى
( āmiz-gāri ) ا. پ.
اختلاط و معاشرت و الفت و صحبت.
آميزناك
( āmiz-nāk ) ص. پ. سرشته و مخلوط و مختلط.
آميزنده
( āmizande ) ص. پ.
همنشين و معاشر و مصاحب.
آميزه
( āmize ) ص. پ. ممزوج و مخلوط.
و ريش دو مويه. و پير و كهل. وا. جماع. و مزاج و طبيعت.
آميزهمو
( āmize-mu ) ص. پ.
كسى كه ريشش جوگندمى و دو مويه بود.
آميزيدن
( āmizidan ) ف م. پ. آميختن و ف ل.: آميخته شدن.
آميژ
( āmij ) ص. پ. درهم آميخته و مخلوط.
آميژه
( āmije ) ص. پ. ريش دو مويه.
و پير و كهل. و آميخته و مخلوط. و سنجيده.
و مترتب. و شاعر. و كسى كه شعر مىگويد.
آميص
( āmis ) ا. ع. - مأخوذ از خاميز فارسى نوعى از طعام. مر. آمص.
آميغ
( āmiq ) ا. پ. حقيقت - مقابل مجاز - و آميختگى. و راستى و صدق. و مباشرت و مجامعت.
آميغه
( āmiqe ) ص. پ. مخلوط. وا.
اختلاط. و مواصلت و اتحاد و يگانگى و اتفاق.
و جماع.
آميغى
( āmiqi ) ص. پ. منسوب به آميغ و حقيقى و راست و درست. و صادق و صديق. و بىنفاق.
آمين
( āmin ) ا خ. ع. از نامهاى خداوند جل شأنه. و كلمۀ فعل يعنى اى خداى مستجاب كن. و يا چنين بادا. يا چنين كن. و تراج بادا تراج.
آمينه
( āmine ) ا. پ. دستۀ هيزم شكافته.
و بار هيزم براى فروش.
آن
( ān ) ص تعيينى. پ. بواسطۀ اين صفت تعيين مىكنند اسم علم و مبهمى را مثلا من دوست آن كسى هستم كه خدا را دوست مىدارد. زيرا كلمۀ آن كلمه كس را كه عام و مبهم است تعيين نموده. و در اين وقت يعنى درصورتىكه اين كلمه بصورت صفت استعمال شود جمع ندارد چنانكه گويند: من دوست آن كسانى هستم كه خدا را دوست مىدارند. و مخفى نماناد كه اين كلمه در زبان فارسى بمنزلۀ الف و لام است در زبان تازى.
آن
( ān ) پ. كلمۀ اشاره است و بدان بچيز غايب يا دور اشاره مىكنند بخلاف كلمۀ اين كه