- ✵ یاشار نظرکردهی امامها شده بود
ننهی یاشار ظهر به خانهشان برگشت و دید یاشار هنوز خوابیده. کلثوم از صبح تا حالا پیش زن بابای اولدوز بود. رخت شسته بود و گوشت گاو را که گندیده بود، برده بود انداخته بود جلو سگهای کوچه.
هوا گرم بود. یاشار سخت عرق کرده بود و لحافش را دور انداخته بود. روی پهلوی چپش خوابیده بود و زانوانش را تا شکمش بالا آورده بود. ننهاش نگاه کرد دید پارچهی روی زخمش عوض شده، همان پارچه نیست که خودش بسته بود، یک تکه پارچهی آبی ابریشمی بود. یاشار را تکان داد. یاشار چشم باز کرد و گفت: ننه، بگذار یککمی بخوابم.
ننهاش گفت: پسر بلند شو. ظهر شده. تو از کی اینقدر تنبل شدهای؟ این پارچهی آبی را از کجا آوردی زخمت را بستی؟
یاشار نگاه تندی به انگشت شستش کرد، همهچیز ناگهان یادش آمد. لحظهای دودل ماند. ننهاش نشست بالای سرش، عرق پیشانیاش را با چادرش پاک کرد و گفت: نگفتی پسرم این پارچهی تروتمیز را از کجا آوردهای؟
یاشار گفت: خواب دیدم یک مرد نورانی آمد نشست پهلویم و به من گفت: پسرم، میخواهی زخمت را خوب کنم؟ من گفتم: چرا نمیخواهم، آقا. آن مرد نورانی مرهمی از جیبش درآورد و زخمم را دوباره بست