یاشار گفت: من نه …
وقتی خواستند برگردند چشم بهرام به پلهها خورد. پرسید: این پلهها دیگر برای چیست؟
یاشار گفت: به پشتبام میخورد. میخواهی برویم بالا نگاه کنیم؟
بهرام گفت: من از تاریکی میترسم. برویم تو.
یاشار گفت: اول من میروم بالا. تو پشت سرم بیا.
بهرام دو دل شد. گفت: تو از تاریکی نمیترسی؟
یاشار گفت: نه. من شبها تنهایی میخوابم پشتبام و باکی هم ندارم.
بهرام گفت: شب پشتبام چه جوری است؟
یاشار گفت: اگر بیایی پشتبام، خودت میبینی.
یاشار این را گفت و پا در پلکان گذاشت و چابک رفت بالا. بهرام کمی دو دل ایستاد و بعد یواشیواش بالا رفت. یاشار دستش را گرفت و برد وسط بام. توی آسمان یک وجب جای خالی پیدا نبود. همهاش ستاره بود و ستاره بود. میلیونها میلیون ستاره.
یاشار گفت: میبینی؟
ستارهای بالای سرشان افتاد و کمانه کشید و پایین آمد. ستارهی دیگری در دوردست داغون شد. چند تا سگ در سکوت شب عوعو کردند و دور شدند. پروانهای داشت میرفت طرف سر کوچه. شبکوری تندی از جلو روشان رد شد و پروانه را شکار کرد و در تاریکی گم شد. ستارهی دیگری افتاد و خط روشنی دنبال خودش کشید. بوی طویله از چند خانه