مردانگی ام را نشان بدهم و جان جوان دلاور را از او باز گیرم و تا عزراییل باشد دیگر ناجوانمردانه آدم نکشد و جان دلاوران را نگیرد.
دومرول این سخنان را گفت و به خانه اش برگشت.
خداوند از سخن دومرول خوشش نیامد. به عزراییل گفت: ای عزراییل، دیدی این دیوانهی بدسیرت چه سخنان کفرآمیزی گفت؟ شکر یگانگی و قدرت مرا به جا نمیآورد و میخواهد در کارهای من دخالت کند و این همه بر خود میبالد.
عزراییل گفت: خداوندا، فرمان بده بروم جان خودش را بگیرم تا عقل به سرش برگردد و بداند که مرگ یعنی چه.
خداوند گفت: ای عزراییل، هم اکنون فرو شو و به چشم آن دیوانه دیده شو و بترسانش و جانش را بگیر و پیش من بیاور.
عزراییل گفت: هم اکنون پیش دومرول میروم و چنان نگاهی بر او میاندازم که از دیدنم مثل بید بلرزد و رنگش چون زعفران شود...
✵✵✵
دومرول دیوانه سر در خانهی خود نشسته بود و با چهل پهلوان برگزیده اش گرم صحبت بود. از شکار شیر و پلنگ و پهلوانیهاشان گفتگو میکردند. و نگهبانان درها را گرفته بودند و نگهبانی میکردند. ناگهان عزراییل پیش چشم دومرول ظاهر شد. کسی از دربانان و نگهبانان او را ندیده بود. پیرمردی بدصورت و ترسناک که شیر بیشه