اولدوز این حرفها را شنید، پیش خود گفت: باید بیشتر احتیاط کنم.
هر روز دوسهبار به آقا کلاغه سر میزد. گاهی خانه خلوت میشد، آقا کلاغه را از لانه در میآورد، بازی میکردند. اولدوز زبان یادش میداد. ننهکلاغه هم گاهی میآمد، چیزی برای بچهاش میآورد: یک تکه گوشت، صابون و این چیزها. یک دفعه دو تا عنکبوت آورده بود. عنکبوتها در منقار ننه کلاغه گیر کرده بودند، دست و پا میزدند، نمیتوانستند در بروند. چه پاهای درازی هم داشتند. اولدوز ازشان ترسید. ننه کلاغه گفت: نترس جانم، نگاه کن ببین بچهام چه جوری میخوردشان.
راستی هم آقا کلاغه با اشتها قورتشان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست به زمین کشید و گفت: ننهجان، باز هم از اینها بیار. خیلی خوشمزه بودند.
ننهاش گفت: خیلی خوب.
اولدوز گفت: تو آشپزخانه، ما از اینها خیلی داریم. برایت میآورم.
آقا کلاغه آب دهنش را قورت داد و تشکر کرد.
از آن روز به بعد اولدوز اینور آنور میگشت، عنکبوت شکار میکرد، میگذاشت تو جیب پیراهنش، دکمهاش را هم می انداخت که در نروند، بعد سر فرصت میبرد میداد به آقا کلاغه. البته اینها برای او غذا حساب نمیشد. اینها جای خروسک قندی و نقل و شیرینی و