اولدوز گفت: تو راست میگویی. زن بابا گولم زده. الانه مدرسهها تعطیل است. من میروم پشت بام، تو همینجا منتظرم باش.
در پله دوم بود که صدای پایی از کوچه آمد. اولدوز زود کلاغه را گذاشت توی لانه، درش را بست، رفت به اتاق، زیر لحاف دراز کشید و چشم به حیاط دوخت.
✺ خانه قرق می شود
صدای عوعوی سگی شنیده شد. در صدا کرد. بابا تو آمد. بعد هم عمو، برادر کوچک بابا. سگ سیاهی هم پشت سر آنها تو تپید. سر طناب سگ در دست عمو بود.
بابا گفت: حالا دیگر هیچ کلاغی نمی تواند پاش را اینجا بگذارد.
عمو گفت: زمستان که رسید باید بیایم ببرمش.
بابا گفت: عیب ندارد. زمستان که بشود ما هم سگ لازم نداریم.
عمو گفت: اولدوز کجاست؟ همراه زن داداش رفته؟
بابا گفت: نه، مریض شده خوابیده.
طناب سگ را به درخت توت بستند و آمدند به اتاق. اولدوز عموش را دوست داشت. بیشتر برای این که از ده ننهی خودش میآمد.
عمو حال اولدوز را پرسید، اما از ننهاش چیزی نگفت. بابا بدش میآمد که پهلوی او از زن اولش حرف بزنند.
عمو به بابا گفت: به ادارهات بر نمی گردی؟