یاشار گفت: شما سرسلامت باشید.
کلاغها گفتند: تشکر میکنیم.
یاشار فکری کرد و گفت: خوب نیست اینجا صحبت کنیم، برویم خانهی ما. کسی خانه نیست.
کلاغها قبول کردند. یاشار راه افتاد. کلاغها هم بالای سر او به پرواز درآمدند.
هیچکس نمیتواند بگوید که یاشار چه حالی داشت. خود را آنقدر بزرگ حس میکرد که نگو. گاهی به آسمان نگاه میکرد، کلاغها را نگاه میکرد، لبخند میزد و باز راه میافتاد. بالاخره به خانه رسیدند. کلید را از همسایهشان گرفت و تو رفت. ننهاش ظهرها به خانه نمیآمد. کلاغها پایین آمدند، نشستند روی پلکان. یاشار گفت: نمیخواهید اولدوز را ببینید؟
در همین وقت صدای گریهی اولدوز از آنطرف دیوار بلند شد. هر سه خاموش شدند. بعد دوشیزه کلاغه گفت: حالا نمیشود اولدوز را دید. عجله نکنیم.
آقا کلاغه گفت: آره، برویم به شهر کلاغها خبر بدهیم، بعد میآییم میبینیم. همین امروز میآییم. سلام ما را به اولدوز برسان.
وقتی یاشار تنها ماند، رفت پشت بام. هرچه منتظر شد، اولدوز به حیاط نیامد. برگشت. ننهاش زیر یخدان نان و پنیر گذاشته بود. ناهارش را خورد، باز رفت پشت بام. هوا گرم بود. پیراهنش را درآورد، به پشت دراز کشید. میخواست آسمان را خوب نگاه کند. آسمان صاف