حسرت دنبال کبوترها راه کشید و خودش همان جور ماند تا دوباره به خواب رفت.
ماه داشت بالا میآمد و سایهها کوتاهتر میشد. حالا دیگر کبوترها از شهر خیلی دور شده بودند. کبوتر پرشکسته به کبوتر وسطی گفت: عروسک سخنگو، جنگل، خیلی دور است؟
کبوتر وسطی جواب داد: نه، یاشار جان. وسط همان کوههایی است که ماه از پشتشان در آمد. نکند خسته شده باشی.
یاشار، همان کبوتر پرشکسته، گفت: نه، عروسک سخنگو. من از پرواز کردن خوشم میآید. هرچقدر پرواز کنم خسته نمیشوم.
تابستانها خواب میبینم سوار بادبادکم شدهام و میپرم.
کبوتر سومی گفت: من هم هر شب خواب میبینم پر گرفتهام پرواز میکنم.
کبوتر وسطی، همان عروسک سخنگو، گفت: مثلاً چه جور؟
کبوتر سومی گفت: یکشب خواب دیدم قوطی عسل را برداشتهام همه را خوردهام، زن بابا بو برده دنبالم گذاشته. یک وردنه هم دستش بود. من هرچقدر زور میزدم بدوم، نمیتوانستم. پاهام سنگینی میکرد و عقب میرفت. کم مانده بود زن بابا به من برسد که یکهو من به هوا بلند شدم و شروع کردم به پر زدن و دور شدن و از این بام به آن بام رفتن. زن بابا از زیر داد میزد و دنبالم میکرد.
یاشار گفت: آخرش؟
اولدوز گفت: آخرش یکهو زن بابا دست دراز کرد و پام را گرفت