این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۱۷
فرانتس کافکا
میشد: دستهای کثیف خود را توی لگن فرو میبرد و زیر نگاههای محکوم که آز و گرسنگی از آن میبارید شوربا میخورد.
افسر زود دنبالهٔ صحبت خود را گرفت: «من نمیخواستم باعث افسردگی شما شوم. خودم میدانم که امروز فهماندن روزگار سابق غیرممکن است. وانگهی ماشین همچنان کار میکند و محتاج کسی نیست. هرچند در این دره یکه و تنهاست برای خودش مشغول کار است. در پایان، جسد همان پرش آرام و بی سر و صدا را به درون گودال انجام میدهد اگر هم مردم بیشماری مانند مگس به دورش هجوم نیاورده باشند. سابقاً ما مجبور شده بودیم نردهٔ محکمی لب گودال بکشیم، حالا مدتی است که این نرده خراب شده است.»
سیاح میخواست روی خود را از افسر برگرداند لذا بیسبب به اطراف نگاه میکرد. افسر میپنداشت که سیاح سرگرم تماشای فضای تهی درهٔ غیر مسکون است. دستش را گرفت و برای اینکه نگاه او را