در عمر خود دیدهای؟ سولون گفت در ولایت ما شخصی تلوس نام مرد نیکی بود و فرزندان صالح داشت و دست تنگی نکشید و در جنگی که برای دفاع از وطن خود میکرد کشته شد. من آن شخص را خوشبخت میدانم. کرزوس از بیعقلی سولون متعجب شده گفت پس از او که را خوشبختتر از من دیدی؟ سولون حکایت کرد از دو جوان که مادر پیری داشتند و در موقعیکه آداب مذهبی بزرگی در معبد شهرشان بعمل میآمد پیرزن میل داشت آنجا حاضر شود قدرت نداشت که پیاده برود وسیلهای هم برای رفتن نبود یعنی چهار پا حاضر نداشتند که با ارابه ببندند و او را ببرند چون اظهار تأسف از ناتوانی خود برفتن بمعبد کرد پسرها گفتند اسب نداریم اما خود از اسب کمتر نیستیم. پس خود را بجای اسب بارابه بستند و مادر را بردند. پیرزن بسیار خوشدل شده و در معبد دعا کرد که خداوند بالاترین سعادتها را فرزندان او بدهد بامداد که از خواب برخاست دید هر دو پسرش مردهاند دانست دعای او مستجاب شده و فرزندانش سعادتمند بودند که بعد از این عمل بزرگ خداوند مجالشان نداد که زنده بمانند و باز در دنیا گناهکار شوند و فورا آنها را بیهشت برد.
حوصلهٔ کرزوس از این داستانها تنگ شد و گفت این سخنها چیست من با این همه دارائی و گنجها و جواهر از این اشخاس گمنام سعادتمند تر نیستم؟ حکیم گفت بسعادت کسی جز پس از مرگ نمیتوان حکم کرد. من ترا از خوشبختها نشمردم برای اینکه نمیدانم در آینده بسرت چه میآید. کرزوس از این سخن رنجید و سولون را بخواری روانه کرد اما چیزی نگذشت که معلوم شد حق با حکیم بود یعنی کورس مؤسس سلطنت ایران پیدا شد و لیدی را گرفت و کرزوس را گرفتار کرد و