به جا آوردند و با آنها دست دادیم. تقریباً یک ربع ساعت هنوز به وقت مانده بود. افسران پشت سر هم میآمدند و به طرف سالن میرفتند. در این بین که ما منتظر گذشتن وقت و با امراء مشغول صحبت بودیم، دیدم که از دم در یک افسری که لباس شخصی تنش بود با تاخت و شتاب میآید. آمد و سرش را دم گوش من گذاشت و گفت: «تیمسار ریاحی تلفن کرد و خواهش کرد که شما امروز فعلاً سخنرانی نکنید». گفتم چه شده است؟ گفت: «شهر بههم خورده است». بنده هم با امراء ارتش خداحافظی کردم. همان افسر به من گفت: «از در بزرگ اصلی صلاح نیست بروید» و مرا از در کناری به خیابان برد. اتومبیل من جای دیگری متوقف شده بود. گفتم: «اتومبیل را باید پیدا کنم». آنجا دیدم اتومبیل کلانتری آن ناحیه که آقای اردلان رئیس آن کلانتری بود آنجا ایستاده است. وقتی مرا دید گفت: «شما اینجا چهکار میکنید؟» گفتم منتظر ماشینم هستم. گفت: «اجازه بفرمایید من شما را ببرم و بعد ماشینتان را میآوریم». گفتم چه خبر است؟ گفت: «شهر بههم خورده است». بنده همراه و با ماشین او مستقیماً به منزل مصدق رفتم و بعد ماشین مرا هم از پشت سر همانجا آوردند. وقتی به منزل مصدق رسیدم گفتند از منزل به شما تلفن کردند. تلفن منزل را گرفتم خانم من گفت: «خبر دادهاند که الان عدهای با چوب و چماق به سمت منزل ما میآیند که اینجا را بکوبند و غارت بکنند». من به ریاحی تلفن کردم و پرسیدم وضع چطور است؟ گفت: «چندان خوب نیست». از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم منزل ما چنین تلفن کردند. گفت: «الان یک افسر و چند نفر سرباز آنجا میفرستم». بعد رفقای دیگر هم بهتدریج به منزل مصدق آمدند و تا ساعت یک و نیم بعدازظهر بنده آنجا بودم که تیراندازیها شروع شد. آن روز من مهمانهایی از ایل جوانرود و از ایل سنجابی در منزلم داشتم. آنها به منزل من آمده بودند، تلفن کردم که به آقایان ناهار بدهید و عذرخواهی بکنید چون من نمیتوانم بیایم. ضمناً دستور دادم که آنها به منزل دیگری در پشت دانشگاه که آدرس دادم بروند که من آنها را ببینم. ساعت یک و نیم بعدازظهر بود که از منزل دکتر مصدق بیرون آمدم و به آن منزل رفتم. در آنجا بود که صدای توپ و مسلسل را شنیدم. بعد به رادیو گوش دادیم دیدیم که قضایا بالا گرفته و تیمسار زاهدی از مخفیگاه خود بیرون آمده و او را با هلهله و شادی میبرند. ساعت شش بعدازظهر بود که
برگه:Karimsanjabi.pdf/۱۴۸
این برگ نمونهخوانی نشده است.
سنجابی (۱)
– ۶ –