باشند تا هوای اطاق را خنک دارد و این معنی مناسبترست (ص ۱۸۵)
خیلتاشان – «تاش» بمعنی شریک و انباز است و افراد یک خیل را «خیلتاشان» گویند.
دروا – در اینجا بمعنی بازگشتن است. (ص ۱۱۱)
دیجور – شب تاریک و سیاه.
راقی – افسونگر.
رُفات – پوسیده و خاک شده.
زحام – انبوهی، جمعیت.
زمر – نی زدن.
زیر و بالا – خطا، مختل، باژگونه.
ساتکین – پیاله شرابخوری.
سامری – یکی از یهود که بنیاسرائیل را در غیاب موسی بپرستش گوساله واداشت.
سرادق – سراپرده.
سرگزیت – جزیه، مالیات سرانه.
سُغبه – فریفته، خوار.
شنگول – شوخ.
صعته – بیهوشی.
طامات – سخنان پریشان.
طبطاب – در اینجا بمعنی جنب و جوش است (ص ۷۱) و بمعنی چوگان نیز آمده.
عدیم – درویش، نادار.
عذول – ملامتگر.
عسلی – پارچهٔ زردی که یهودیان مجبور بودهاند بجامهٔ خود بدوزند تا از دیگران ممتاز باشند.
عنبرینه – عنبرچه و آن زیوریست که زنان بر گردن بندند.
غازی – ریسمان باز که پای چوبین بندد تا بلندتر نماید.
فُتات – ریزه و شکستهٔ از هر چیزی.
فتراک – تسمه و دوالی باشد که از پس و پیش زین اسب آویزند و اکنون «ترکبند» گویند.
فراخ – گشاد، بسیار. (در اینجا معنی اخیر مقود است (ص ۳۷۵)
فیح – بوی خوش.
قطمیر – نام سگ اصحاب کهف.
قلان – مالیات و خراج (مغولی) این کلمه در جنوب ایران بمعنی «بیگاری» است.
کروبیان – فرشتگان مقرب.
کنش – مخفف «کنشت» بمعنی معبد.
کیش – ترکش، تیردان.
کیمخت – پوست حیوان که بنوعی خاص دباغت کنند (ساغری)
گردنان – سروران، بزرگان.
گش – خوب، خوشرفتار. (گش نیز بدین معانی آمده.
گلاله – گلاله بضم اول بمعنی زلف. و کُلاله موی پیچده و کاکل است.
گوز – گردکان.
لاغ – ظرافت، خوشطبعی، بازی.
لَبق – ظریف، نرمخوی.
لجم – لجن، گل و لای ته حوض.
لویشه – حلقهٔ ریسمانی است که نعلبندان بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسبان و خران بدنعل را در آن