این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۷۳ —
ازیرا که دیدیم کز بد بتر | بسی اندرین عالم خاک بود | |||||
چو شد روز آمد شب تیره رنگ | چو جمشید بگذشت ضحاک بود[۱] |
***
روز قالی فشاندنست امروز | تا غبار از میان ما برود | |||||
چون مگس در سرای گرد آمد | خوان نباید نهاد تا برود | |||||
هر که ناخوانده آید از در قوم | نیک باشد که ناشتا برود |
***
گر خردمند از اوباش جفائی بیند | تا دل خویش نیازارد و درهم نشود | |||||
سنگ بیقیمت اگر کاسهٔ زرین بشکست[۲] | قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود |
***
هر که بینی مراد و راحت خویش | از همه خلق بیشتر خواهد | |||||
و آن میسر شود بکوشش و رنج | که قضا بخشد و قدر خواهد | |||||
ای که میخواهی از نگارین کام | با نگارش بگوی اگر خواهد | |||||
دختر اندر شکم پسر نشود | گرچه بابا همی پسر خواهد | |||||
نیز در ریش کاروانسالار | گر بدان ده رود که خر خواهد |
ظاهراً در مدح صاحبدیوانست
بسمع خواجه رسانید اگر مجال بود | که ای خزانهٔ ارزاق را کف تو کلید | |||||
بلطف و خوی تو در بوستان موجودات | شکوفهٔ نشکفت و شمامهٔ ندمید | |||||
چنانکه سیرت آزادگان بود کرمی | بمن رسید که کردی ولی بمن نرسید |