این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۸۹ —
روان دردمندم را ببندیش | اگر دستت دهد تدبیر و رائی | |||||
وگر دانی که چشمم را بسازد | بساز از بهر چشمم توتیائی | |||||
ندیدم در جهان چون خاک شیراز | وزین ناسازتر آب و هوائی | |||||
گرم پای سفر بودی و رفتار | تحول کردمی زینجا بجائی | |||||
حکایت برگرفت آن پیر فرتوت | ز جور دور گیتی ماجرائی | |||||
طبیب محترم درماند عاجز | ز دستش تا بگردن در بلائی | |||||
بگفتا صبر کن بر درد پیری | که جز مرگش نمیبینم دوائی |
***
ضمیر مصلحت اندیش هر چه پیش آید | بتجربت بزند بر مِحک دانائی | |||||
اگر چه رای تو در کارها بلند بود | بود بلندتر از رای هر کسی رائی |
***
مرا گر صاحب دیوان اعلی | چرا گوید بخدمت مینیائی | |||||
چو میدانم قصور پایهٔ خویش | خلاف عقل باشد خودنمائی | |||||
بای فضیلة أسعی الیکم | و کل الصید فی جوف الفراء |
***
بشنو از من سخنی حق پدر فرزندی | گر برای من و اندیشهٔ من خرسندی | |||||
چیست دانی سر دینداری و دانشمندی | آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی |
***
رحم الله معشر الماضین | که بمردی قدم سپردندی | |||||
راحت جان بندگان خدای | راحت جان خود شمردندی | |||||
کاش آنان چو زنده مینشوند | باری این ناکسان بمردندی |