این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۹۴ —
تو نیز بندهٔ آخر ستیز نتوان برد[۱] | خلاف امر[۲] خداوندگار چند کنی |
ایکه گر هر سر موئیت زبانی دارد | شکر یک نعمت از انعام خدائی نکنی | |||||
حق چندین کرم و رحمت و رأفت شرطست | که بجای آوری و سست وفائی نکنی | |||||
پادشاهیت میسر نشود روز بخلق[۳] | تا بشب بر دَرِ معبود گدائی نکنی |
از من بگوی شاه رعیت نواز را | منت منه که ملک خود آباد میکنی | |||||
و ابله که تیشه بر قدم خویش میزند | بدبخت گو ز دست که فریاد میکنی؟ |
هر دم زبان مرده همیگوید این سخن | لیکن تو گوش هوش نداری که بشنوی | |||||
دل در جهان مبند که دوران روزگار | هر روز بر سری نهد این تاج خسروی |