این برگ همسنجی شدهاست.
در رضا
— ۱۶۱ —
در آبی که پیدا نگردد کنار | غرور شناور نیاید بکار |
حکایت
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف | چو عنقا برآورد و پیل و زراف | |||||
مرا صورتی برنیاید ز دست | که نقشش معلم ز بالا نبست | |||||
گرت صورت حال بد یا نکوست | نگارندهٔ دست تقدیر اوست | |||||
درین نوعی از شرک پوشیده هست | که زیدم بیازرد و عمرم بخست | |||||
گرت دیده بخشد خدواند امر | نبینی دگر صورت زید و عمر | |||||
نپندارم ار بنده دم درکشد | خدایش بروزی قلم درکشد | |||||
جهان آفرینت گشایش دهاد | که گر وی ببندد که داند[۱] گشاد |
حکایت
شتر بچه[۲] با مادر خویش گفت | پس از رفتن[۳] آخر زمانی بخفت | |||||
بگفت ار بدست منستی مهار | ندیدی کسم بارکش در قطار | |||||
قضا[۴] کشتی آنجا که خواهد برد | و گر ناخدا جامه بر تن[۵] درد | |||||
مکن سعدیا دیده بر دست کس | که بخشنده پروردگارست و بس | |||||
اگر حق پرستی ز درها بست | که گر وی براند نخواند کست | |||||
گر او نیکبختت[۶] کند سر برآر | وگرنه سرِ ناامیدی بخار |
***
عبادت باخلاص[۷] نیت نکوست | وگرنه چه آید ز بی مغز پوست؟ |