این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۳۲ —
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس | نشناسی که جگرسوختگان در المند | |||||
تو سبکبارِ قویحال کجا دریابی | که ضعیفان غمت بارکشان ستمند؟ | |||||
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد | سست عهدان ارادت ز ملامت برمند |
۲۴۷– ط
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند | کو مرهمست اگر دگران نیش میزنند | |||||
ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار | همچون طلسم پای خجالت بدامنند | |||||
یک بامداد اگر بخرامی ببوستان | بینی که سرو را ز لب جوی برکنند | |||||
تلخست پیش طایفهٔ جور خوبروی | از معتقد شنو که شکر میپراکنند | |||||
ای مُتقی گر اهل دلی دیدهها بدوز | کاینان بدل ربودن مردم معینند | |||||
یا پرده[۱] بچشم تامّل فروگذار | یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند | |||||
جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف | صندوق سرّ توست نخواهم که بشکنند | |||||
حُسن تو نادِرست درین عهد[۲] و شعر من | من چشم بر تو و همگان گوش بر منند | |||||
گوئی جمال دوست که بیند چنانکه اوست؟ | الا براه دیدهٔ سعدی نظر کنند |
۲۴۸– ط
شوخی مکن ای یار که صاحبنظرانند | بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند | |||||
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد | من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند | |||||
اهل نظرانند که چشمی بارادت | با روی تو دارند و دگر بی بصرانند | |||||
هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا | بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند | |||||
ساقی بده آن کوزهٔ خمخانه بدرویش | کانها که بمردند گل کوزه گرانند | |||||
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست؟ | افسوس بر اینان که بغفلت گذرانند |