این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۸۲ —
خردمندان نصیحت میکنندم | که سعدی چون دهل بیهوده مخروش | |||||
ولیکن تا بچوگان میزنندش[۱] | دهل هرگز نخواهد بود[۲] خاموش |
۳۳۴– ب
قیامت باشد آن قامت در آغوش | شراب سلسبیل از چشمهٔ نوش | |||||
غلام کیست آن لعبت که ما را | غلام خویش کرد و حلقه در گوش | |||||
پری پیکر بُتی کز سحر چشمش | نیامد خواب در چشمان من دوش | |||||
نه هر وقتم بیاد خاطر آید[۳] | که خود هرگز نمیگردد[۴] فراموش | |||||
حلالش باد اگر خونم بریزد | که سر در پای او خوشتر که بر دوش | |||||
نصیحتگوی ما عقلی ندارد | برو گو در صلاح خویشتن کوش | |||||
دُهل زیر گلیم از خلق پنهان | نشاید کرد و آتش زیر سرپوش | |||||
بیا ای دوست ور دشمن ببیند | چه خواهد کرد؟ گو میبین و میجوش | |||||
تو از ما فارغ و ما با تو همراه | ز ما فریاد میآید تو خاموش | |||||
حدیث حسن خویش از دیگری پرس | که سعدی در تو حیرانست و مدهوش |
۳۳۵– ب
یکی را دست حسرت بر بناگوش | یکی با آنکه میخواهد در آغوش | |||||
نداند دوش بر دوش حریفان | که تنها مانده چون خفت از غمش دوش | |||||
نکوگویان نصیحت میکنندم | ز من فریاد میآید که خاموش | |||||
ز بانگ رود و آوای سرودم | دگر جای نصیحت نیست در گوش | |||||
مرا گویند چشم از وی بپوشان | ورا گو برقعی بر خویشتن پوش | |||||
نشانی زان پری تا در خیالست | نیاید هرگز این دیوانه با هوش |