این کم کم برای او عادت شده بود. باخیال خود در عالم صورت و ماده، سوداها داشت: « خرابههای مسکن شیاطین ثروتمند، حفرههایی که دیوهای یاغی برای دفن ذخائر «ملوك» نامی درشکافهای مخفی کوهها ترتیب دادهاند، دهلیزهای تاریك و مرطوب که از زمانهای کشف نشدن، گنجهای طلا را در بر گرفتهاند، خمهایی که اژدها بر سر آنها خفته و مارهایی که از دهانشان آتش میبارد.» و هزاران تصاویر دیگر در مغز كوچك او دور میزدند. مثل این بود که آنها را میبیند. به حکم باطن چشمهایش به جستجو در آمدند.
از میان درختها و آنهمه موجودات حاضر و ناظر، از نبات وحیوان که در اطراف خود میدید، در خصوص هر یك فكری ساده و زود گذرنده داشت. چشمش به چند دانه از گیل رسیده افتاد. با آن تفحص عادی که در وجود او بود، یك شاخهی بسیار صاف و رسا در این درخت میوه یافت. باخود گفت: «اما عجب «کنسی» ، این کنس دیگر مانند ندارد.» كنس یك لفظ گیلی است، یعنی ازگیل. در اینجا مضاف الیه چماق است. بجای کلمهی چماق و درخت ازگیل نیز استعمال میشود.
گیلكها از شاخهی این درخت عصا درست میکنند،