باید دیده. در این صحبت بودیم. مهرعلیخان گفت نگاه کنید، آن است که میآید. برخاستیم به استقبال او. دیدیم مرد بلند بالای لاغری لباس کرباسی نیمرنگی در بر، سروپا برهنه، چوبی در دست، موهای دراز انبوه سرش را یکجا بافته از کتف راست چون تحتالحنک به کتف چپ خود تعلیق نموده، با قدم مساوی چون آدم منفکر رو به چادر سردار میآید. رسیدیم، مرحبا سرودیم، جواب شنیدیم. مهرعلیخان مرا نشان داد. تا اسم مرا شنید گفت همنام آدمهای خوب است. راست رفت سر چشمه، دست و روی خود را شست. با دامن لباس خود خشک نمود، نشست. به ما گفت بنشینید، اطاعت کردیم. هوا خیلی گرم است سایهٔ درختان از محل قعود ما برگشته. قوان چیان به درخت محاذی من نگاه کرد گفت ای درخت، قدری سایه به این مهمان بفرست که زحمت گرمی آفتاب را کمتر بکشد. دیدم سایه، که از ما دو ذرع بالاتر مانده بود، کمکم عرض و طول پیدا کرد، آمد مرا و مهرعلیخان را پوشید. خیال کردم این علم شعبده است. خودم در این صنعت ماهر و معروفم اما این را ندیده و نشنیدهام. قوان چیان بر من نگاه کرد، گفت یقین بدان که شعبدهباز حرکات فقرای خدا را نمیفهمد! این نیز بر حیرت و انفعال من برافزود. برخاست، رفتیم چادر سردار. همه بیرون دویدند، استقبالش کردند. من از حیرت و تعجب چنان پریشان حواس شدم که اعصابم از انتقال ادارهٔ من ابا مینمود. هرچه خواستم آمر مرکزی خودرا به توجه قوا وادار نمایم نمیتوانستم. به چشم خود باور نمیکردم که چه دیدم! قوان چیان را در چادر مخصوص جا دادند. رفقا را خبر کردم. مهرعلیخان آمد، رفتیم خدمت او. تا مرا دید پرسید اینها رفقای شما هستند؟ گفتم بلی، میخواهند شرفیاب شوند. گفت
برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۲۷
این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۲۲۶