باج استخفاف نکن. شمناز هیچ نمیگفت تا پانسور عرض خود را تمام کرد. شمناز گفت ای بدبخت، اگر دوستی و خدمات قدیم تو در اصلاح طرفین در نظرم نبود، دم خود را از کمر باز میکردم، ضربتی به تو میزدم که هر ذرهٔ خاکستر تو پر دیگر میگشود، و پرواز میکرد. برخیز برو، من تورا و خدمه تورا چون به سفارت آمدهای رخص میکنم. اگر تا ده روز باج دیرینهٔ مرا به درگاه من نیاورید آنوقت حکم میکنم به ممالک تودوز آتش میزنند، و نام اولاد جان را از صفحهٔ روزگار محو میکنم. پانسور تعظیم نمود، مرخص شد. تودوز تمکین نکرد، وعده منقضی شد، شمناز لشکر خود را برداشت، با تودوز جنگ نمود. سختی امکنهٔ پریان و گله[۱]های ایشان که با سنگ فلاخنی به مسافت دور میانداختند به لشکر دیوان کاری نشد. تودوز مغلوب گردید، اسیر گشت، قتلعام کردند. بعد از دو هفته ذیروحی از اولاد جان باقی نماند. شمناز برگشت، چندان نکشید که غضب خدا به بیرحمی شمناز درگرفت! صاعقهای فرستاد، جز دو نفره «کیوان» و «سیوان» دیو که در شکار بودند همه را در یک لمحه سوخت، و از تن دیوان تل خاکستری احداث گشت، و به جزای کردار و کیفر بیرحمی خود گرفتارشدند. کیوان و سیوان برگشتند، ملک را ویران و سکنه را مشتعل و سوزان یافتند. اینطور بودند تا کیوان در دست رستم زال مقتول شد، و سیوان را کیکاوس در طلسم به حبس مؤبد امر فرمود. حالا اولاد سیوان زیاد شده، هرکس به درهٔ اژدر برود و از حد ترخص طلسم بگذرد مقتول میشود، اما از دره سد طلسم را نمیتواند بشکنند بالا بیایند.
گفتم عمو عجب حکایت شیرینی نقل میکردی! پس محمود افغان که بر خاک ایران تاخت یقین از اولاد سیوان بوده، و طلسم
- ↑ ظاهراً «گله» غلط و «گلوله» صحیح است.