دو طایفه است؛ حال آنکه تو گفتی طایفهٔ خزر و مغول، پس یأجوج کدام است؟ گفت نه، چنین نگفتم، تو زبان مرا نفهمیدی، بأجوج طایفه نیست؛ یأجوج و مأجوج یعنی وحشی و خونخوار. احمد گفت مهدی لغات قدیمهٔ دنیا را خوب میداند، هرچه تا اینجا گفت یقین از شخص عاقلی شنیده، افسانهٔ پیرهزنان نیست، اما معنی یأجوج مأجوج را از کتاب لغت خود استخراج نموده و بسیار مناسب ساخته. گفتم مرحبا! مرحبا! واقعاً مرحبا! واقعاً مرحبا! مهدی گفت خانهٔ روزگار خراب شود، شما به حمالی من نگاه نکنید، من خیلی چیزها میدانم. جوان بودم پیش شهزاده شیخعلی میرزاشیخالملوک پیشخدمتی میکردم، درویش آمد خواست دختر پادشاه پریان را برای او عقد بکند، من گفتم شهزاده! پادشاه پریان، ملک تودوز، در دست شمناز دیو اسیر شد، طایفه و سلطنتش منقرض گشت، درویش دروغ میگوید، اگر به من باور نمیکنی آدم بفرست به دماوند همه قول مرا صحیح می گویند! ولا بلا … شهزاده! درویش ترا گول میزند، جواهرآلات تورا میگیرد و میگریزد! به قسم من باور ننمود، به سخن من اعتنا نکرد، و مرا دیوانه میپنداشت، تا اینکه ریش و سبیل خودرا نیز روی اسباب طلا و جواهر خود بر باد داد… وعده گذشت، صبح طلوع میکرد، رفتیم میان عمارت باغ، دیدیم نه مرغ هست نه لانه! او اگر به حرف من گوش میداد رسوای عالم نمیشد، و بدنام تواریخ نمیگشت. بعد مرا از پیش خود بیرون کرد که چرا به او راست گفتم! راستش را بگویم این شهزادههای ما جز از دماغ خود گلو ساختن، تند حرف زدن که هیچکس نفهمد، و گندهشکمی دیگر چیز نمیدانند… گفتم حالا دیگر فضولی نکن بس است.
وقت ظهر بود، برخاستیم نماز خواندیم، غذا خوردیم. هوا گرم بود، میزانالحرارهٔ «سبلین» پنجاه درجه حرارت نشان