گردید… قدری اعیان تبریز و تتمه را سهچهار نفر تاجر بیچیز گرفتند و خوردند و گریبان خود را با کاغذ افلاس حضرت ملاذالانام خلاص کردند؛ بیچاره دو ماه قبل به اسلامبول آمد، غصهمرگ شد. دیروز دفنش کردیم قصه ترک شد… اگر به پسرش آقا رضا سرسلامتی بنویسید حق دوستی را ادا میکنید. خدا حافظ شما.
مکتوب برادرم را خواندم؛ از بیطاقتی و نگرانی مادرم مینویسد، چیز قابل درش نیست. مکتوب دیگر از یوسف عموزاده است، مینویسد:
عموزادهٔ محبوب من.. از گناه دیرنویسی خود عذر دارم اما نیارم، «از آنکه رحمت تو عاشق گناه من است». مدتی است برای خوردن و خفتن که ممد حیات، و افتادن و مردن که مایهٔ نجات روح از دست این روحانیان بیفتوح است، وقت پیدا نمیکردم. سه روز است از بند بلا برجسته و آسوده گشتهام. حالا فهمیدم که شیر مادر چگونه از دماغ مرد هفتاد ساله بیرون میریزد. امان از دست آن سید شریر یا نائبالصدر زمهریر، یعنی دست چپ حضرت شریعتمدار «که با من هرچه کرد آن بیحیا کرد»… ورثههای حاجی محرم قاضی را به گرفتن گاو و شکستن چراغ راضی نمودند، ده یک سید را سه هزار تومان برآورد کردند، چیزی نمانده بود که ملک صد سالهٔ مرا روز روشن از دستم بگیرند… هزار واسطه برانگیختم، صد کوزهٔ پر را به خالی ریختم، تا حضرت آقا محض دوستی پدرم قبول نمود که ملک پنجاه هزار تومانی را از من به ده هزار تومان بخرد، با مدعیان خود بداند… از این طلای قلیل مبلغی کثیر به تیزاب سلطانی حاجی میرجلیل، دست راست آقای مهلکالملاکین، میرود. معلوم است برای صاحبش