گریخت و افتاد و غلطید. رنگ از روی درویش پرید. دور غلطگاه الاغ، روی چمن با شیر و ماست خیسیده، زرد و سفید به هم مخلوط و مالیده کشت. الاغ برخاست، چند بار خود را تکانید، ته ماندهٔ خورجین را از سیب و گردو، مثل گلوله به اطراف پاشید. اوقات درویش تلخ شد. سوقات خانه و حاصل یکماهه به قصاص مرغان پخته ضایع گشت. علی الاغ را دوید و گرفت. درویش برخاست چند چوب به علی زد؛ گفت تو که خر را بلد بودی، چرا جلو او را گرفته زهرمار نکردی؟ بعد الاغ را گرفته بر سرش با چوبدست میکوفت، و صاحبش را میشمرد. الاغ برگشت، جفتکی بر سینهٔ درویش زد. درویش افتاد و فریاد کشید که :ای وای مردم… مردم.. ای خدا مردم… سلامت مرا دعوت نمیکردید.. شما بچهٔ آدم نیستید.. من از خندیدن شما میدیدم که به من استهزا میکنید.. ای خدا مردم.. بنا کرد به قی کردن، و هرچه خورده بود همه را بیرون ریخت! به هیاهوی او برخاستیم، سینهاش را باز کردیم؛ زخم نداشت. جای نعل اسب در سینهاش معلوم بود. از محبرهٔ[۱] دواجات، احمد شکر سرب آورد. جای لگد را طلایه[۲] کرد. دلداری نمودیم، آب آوردیم دست و دهنش را شست. کاروان عقبی رسید. گفت آنها مال من است، صدا کنید بیایند مرا سوار کنند ببرند. گفتیم آمدند و درویش را سوار کرده بردند.
هنوز کلاه ماست آلود درویش از نظر غائب نشده بود، مصطفی قاهقاه بنا کرد به خندیدن. چون از این حادثهٔ غیرمترقبه، که چیزی نمانده بود بیچاره بمیرد متأثر بودیم، از خندهٔ مصطفی خشنود نشدیم. گفتم چرا میخندی مگراینجا موجب خنده چیزی