مهربان. اولدوز هرچه کرد که یاشار ببیندش، نشد. صداش را هم نمیتوانست بلندتر کند. داشت مأیوس میشد که یاشار سرش را بلند کرد، او را دید. اول ماتش برد، بعد با خوشحالی آمد پای دیوار و گفت: تو آنجا چکار میکنی، اولدوز؟
اولدوز گفت: دلم تنگ شده بود، گفتم برم پشت بام اینور آنور نگاه کنم.
یاشار گفت: زن بابات کجاست؟
اولدوز همه چیز را فراموش کرده بود. تا این را شنید یادش افتاد که آقا کلاغه را گذاشته وسط حیاط، ممکن است زن بابا بیدار شود، آنوقت... وای، چه بد! هولکی از یاشار جدا شد و پایین رفت. آقا کلاغه را آورد تپاند تو لانه. داشت درش را میبست که صدای زن بابا بلند شد: اولدوز، کدام گوری رفتی قایم شدی؟ چرا جواب نمیدهی؟
دل اولدوز تو ریخت. اول نتوانست چیزی بگوید. بعد کمی دست و پاش را جمع کرد و گفت: اینجا هستم مامان، دارم جیش می کنم.
زن بابا دیگر چیزی نگفت. بلا به خیر و خوشی گذشت.
✺ اعدام ننه کلاغه
فردا صبح زود اولدوز از خواب پرید. ننه کلاغه داشت قارقار میکرد و کمک میخواست. مثل اینکه دارند کسی را میکشند و جیغ میکشد. اولدوز با عجله دوید به حیاط. زن بابا را دید ایستاده زیر درخت توت،