اولدوز دیگر چیزی نگفت. لحاف را سرش کشید و خوابید. وقتی بیدار شد، دید که عمو گذاشته رفته، سگ توی حیاط عوعو میکند و کلاغها را میتاراند.
از آن روز به بعد خانه قرق شد. هیچ کلاغی نمیتوانست پایین بیاید. حتی اولدوز با ترس و لرز به حیاط میرفت. یک دفعه هم تکهای گوشت گوسفند به آقا کلاغه میبرد که سگ سیاه از دستش قاپید و خورد، اولدوز جیغ کشید و تو دوید.
✺ | روزهای پریشانی و نگرانی |
✺ | گرسنگی، و ترس |
اولدوز از رختخواب درآمد. زخم پیشانی زن بابا زود خوب شد، اما زخم سر اولدوز خیلی طول کشید تا خوب شد. رفتار زن بابا دوباره عوض شده بود. بدتر از پیش سر اولدوز داد میزد. جای دندانهای اولدوز تو گوشت رانش معلوم بود.
وضع آقا کلاغه خیلی بد شده بود. همیشه گرسنگی میکشید. اولدوز هر چه میکوشید نمیتوانست آب و غذای او را سر وقت بدهد. سگ سیاه چهارچشمی همه جا را میپایید. به هر صدای ناآشنایی پارس میکرد. تنها امید اولدوز و آقا کلاغه، یاشار بود. اگر یاشار کمکشان می کرد، کارها درست میشد. اما نمیدانستند چه جوری او را خبر کنند. اولدوز از ترس