برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۰

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

رفته بجائی برسیدم که درختان کهن داشت و هیزم فراوان من تیشه برگرفته پای درختی را همیکندم تا اینکه حلق مسینه پدید شد خاک بر کنار کرده دیدم که حلقه بر تخته استوار است پس حلقه بگرفتم و تخته برداشتم نردبانی پدید آمد از نردبان بزیر رفتم و از آن در باندرون رفته دیدم قصری است محکم اساس و در قصر دختری است ماهروی چنانکه شاعر گفته

بتی که حورِ بهشتی بدون شود مفتون

عقیق او بر حیق بهشت شد معجون

چو آهو است دو زلفش بدام ماند راست

که دید آهوی سیمین و دام غالیه گون

چون دختر را بر من نظر افتاد گفت تو از جنیانی یا از آدمیان گفتم از آدمیان گفت بدینمقام چگونه آمدی که من بیش از پنج سال است درینمکان هستم روی آدمیزاد ندیده ام گفتم ای پری روی منت خدایرا که مرا بدینجا رسانید تا بدیدار تو اندوه من ببرد

هر کجا تو با منی من خوشدلم

گر بود در قعر چاهی منزلم

پس ماجرای خویش بیان کردم بر احوال من گریان شد و گفت من نیز دختر پادشاه جزیره آبنوسم مرا بپسر عمم بزنی بدادند در شب زفاف عفریتی مرا از کنار داماد بربود و بدینمکان بیاورد و فرش لطیف در خانه و همه گونه خوردنی در این جا آماده ساخت و به هر ده روزی یک شب بدینمقام آمده در کنار من می‌خسبد و بمن آموخته است که اگر کاری روی دهد باین دو سطری که بقبه نوشته اند دست بنهم چون دست بر آن خط نهم در حال عفریت پدید آید و اکنون چهار روز است که عفریت رفته پس از شش روز خواهد آمد آیا سر آن داری که پنج روز نزد من بسر بری و یک روز پیش از آمدن عفریت بیرون روی گفتم آری منت پذیر هستم پس پریروی فرحناک گشته بر پای خاست و مرا بگرمابه برده جامه برکند من نیز جامه برکندم شربتی آورده بمن بنوشانید پس از آن طعام حاضر آورده بخوردیم و بحدیث در پیوستیم پس از آن با من گفت زمانی بخسب و من بخفتم و چون بیدار شدم دیدم پای من همیمالد پس بنشستیم و بحدیث اندر شدیم گفت من بسی از تنهایی خویشتن ملول بودم منت خدای را که ترا بدینجا رسانیده

هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی

چون بدست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

خیمۀ سلطنت آنگاه و فضای درویش

چون ابیات بشنیدم بر او سپاس گفتم و مهرش اندر دلم جای گرفت آن روز بعیش و طرب بسر بردیم و شب با هم بغنودیم

شبی که اول آن شب سماع بود و سرور

میانه مستی و آخر امید بوس و کنار

بامداد گفتم ای شمسه خوبان میخواهم که ترا از اینجا بیرون برم و ترا از آن عفریت برهانم تبسمی کرده گفت عفریت در هر ده شب شبی نزد من آید و با من میخسبد و نه شب از آن تو خواهم بود گفتم همین ساعت این قبه بشکنم و این خطی که نوشته اند از هم فرو ریزم شاید که عفریت بیاید و من او را بکشم چون این بشنید گفت

چه حاجتست که بدنام خون ما گردی زمانه ای و سپهری و روزگاری هست

من بسخن او گوش نداشتم و قبه را بشکستم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیزدهم برآمد

شهرزاد گفت اى ملك جوان بخت آنماه روی گفت ای پسر بیرون شو و بر حذر باش که اینک عفریت در رسید من از غایت بیم کفش و تیشه را فراموش کرده از نردبان بفراز شدم چون نگاه کردم دیدم که عفریتی کریه المنظر بدر آمده و با دخترك گفت چه حادثه روی داده که مرا بدینسان هراسان کردی دختر گفت جز اینکه آرزومند تو بودم چیزی روی نداده عفریت گفت ای روسپی دروغ همی گوئی پس بچپ و راست نگاه کرده کفش و تیشه مرا بدید گفت این هر دو از آدمیانست دختر گفت که من تا اکنون آنها را ندیده بودم شاید که تو از بیرون با خود آورده عفریت گفت ای مکاره همیخواهی که با من کید کنی پس او را بچهار میخ بسته تازیانه اش همیزد که من ترسان و هراسان بیرون آمدم و از کرده پشیمان بودم و سر اندر گریبان حیرت داشتم چون پیش خیاط آمدم گفت دیشب کجا بودی که بانتظار تو نخفتم من بمهربانی او شکر گذاردم و بمنزل خود در گوشۀ حیران نشسته بودم که خیاط نزد من آمد و گفت مرد عجمی در دکان من نشسته کفش و تیشۀ تو با اوست و ترا همیخواد و میگوید از برای نماز بامداد از خانه بیرون شدم و این کفش و تیشه در راه مسجد یافتم و ندانستم از کیست کسی مرا ببازار خیاطان رهنمون گشت و خیاطانم سوی تو راه نمودند اکنون عجمی در دکان نشسته ترا همیخواهد چون این سخن بشنیدم گونه ام زرد گشت و دلم طلبیدن گرفت ناگاه زمین بشکافت عجمی پدیدار شد دیدم که همان عفریتیست که کفش و تیشه مرا برداشته از پی من روان گشته است چون مرا بدید در حال مرا بر بود و بر هوا شد پس از ساعتی بر زمین فرو رفت و از همان قصر بدر آمد دختر را دیدم برهنه و خون از تنش جاریست عفریت گفت ای روسپی اینست عاشق تو دختر گفت من او را بجز این دم ندیده بودم عفریت گفت پس از چندین عقوبت باز دروغ گفتی اگر تو او را نمیشناسی این تیغ را بگیر و اورا بکش او تیغ بر گرفته نزد من آمد دید که خونابه از دیده ام همی چکد بر من رحمت آورده مرا نکشت و تيغ بینداخت عفريت تيغ بمن داده گفت تو او را بکش تا خلاص شوی من تیغ گرفته نزديك رفتم دختر اشك از ديدگان بریخت گفت این همه رنج و محنت از تو بمن رسید چونست ترا بحال من رحمت نمی آید من نیز تیغ بینداختم و گفتم ای عفریت چه مردی بود کز زنی کم بود بجائی که زن کشتن من روا نداند چگونه من او را بکشم هرگز نخواهمش کشت عفریت گفت محبت و دوستی شما نه چندانست که یکدیگر را توانید کشت پس خود تیغ بر گرفت و دست و پای او را از تن جدا کرد آنگاه رو بمن کرده گفت ای آدمیزاد در شرع ما زن روسپی را بیاید کشت من این دخترک را شب زفاف ربوده بودم و جز من کسی را نمیشناخت اکنون بدانستم جز من دیگری را شناخته او را کشتم اما از تو خیانتی بمن پدید نگشته ترا نخواهم کشت و تن درست نیز نخواهی رفت خود باز گو که ترا بچه صورت کنم من بسی لابه کردم و گفتم بر من بخشای که خدا بر تو ببخشاید گفت سخن دراز مکن از کشتنت در گذشتم اما ناچار باید بجادوئی بدیگر صورتت کنم آنگاه مرا در ربوده بهوا شد و بر قله کوهی فرود آمد مشتی