برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۱

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

فسونی بر آن دمیده بر من بپاشید در حال بوزینه شدم چون خود را بدان صورت یافتم گریان و نالان از کوه بزیر آمده یکماه راه رفتم تا بکنار دریایی رسیدم جمعی دیدم که بر کشتی نشسته و آهنگ راندن کشتی دارند من خود را بحیلتی چنانکه مردم ندیدند به کشتی برافکندم یک روز خویشتن پنهان داشتم چون مرا بدیدند یکی گفت که این میشوم را بدریا بیفکنید و دیگری شمشیری بدست ناخدا داده گفت او را بکش من با دو دست در شمشیر آویخته سرشک از دیده بریختم ناخدا را بر من دل بسوخت و گفت ای بازرگانان این بوزینه بمن پناه آورده کسی او را نیازارد پس من در پیش ناخدا بماندم هرچه میگفت میدانستم و خدمت بجا میآوردم او نیز با من نیکی و احسان میکرد تا از کشتی بدر آمده بشهر بزرگی رسیدیم همانساعت خادمان سلطان آنشهر به پیش بازرگانان لوحی آورده گفتند هرکدام سطری در این لوح بنویسید من برخاسته لوح از دست ایشان بگرفتم ترسیدند که من لوح را بشکنم مرا بزدند و خواستند که لوح را از من بستانند من باشارت بنمودم که خط خواهم نوشت ناخدا گفت بگذارید تا بنویسد که من او را بفرزندی پذیرفته ام چنین بوزینۀ دانشمند ندیده بودم من قلم گرفته بخط رقاع این ابیات بنوشتم

ای قلم دست خواجه را شایی

که بدان دست نامدار شوی

چون ترا دست خواجه بردارد

با همه عز و افتخار شوی

خلق را از هنر پیاده کنی

چون بر انگشت او سوار شوی

و با خط ریحانی این ابیات نیز بنوشتم

کلک از تو یافت مرتبت صد هزار تیغ

تا کرد بر بنان عمید اجل گذر

او را دو شاخ بینی پیوسته بر یکی

یکشاخ بر قضا و دگر شاخ بر قدر

یک شاخ بر ولى و دگر شاخ بر عدو

زین بر ولی سعادت و زان بر عدو ضرر

و با خط ثلث این دو بیت بنوشتم بر زائران تو بسخا کیسه های سیم بر شاعران تو بعطا بدره های زر شاعر نواز و شعر شناسی و شعر خواه آری چنین بوند بزرگان مشتهر و با خط نستعلیق این شعر نوشتم: ای خداوندی که دیدار ترا عالم همی از سعادت هر زمانی مژده دیگر دهد

جز بعدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا

مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد

در صلاح دین و دنیاآفرین و شکر تو

بهتر از پندیکه عالم بر سر منبر دهد

آنگاه لوح بخادمان دادم ایشان لوح بنزد سلطان بردند سلطان جز خط من خط هیچکدام نپسندید و فرمود که خداوند این خط را خلعت فاخر پوشانیده سواره پیش منش آورید خادمان بخندیدند ملک از خنده ایشان در خشم شد گفتند ما بخداوند خط میخندیم که او بوزینۀ معلم و حیوان لایعلم است ملک را عجب آمد و گفت این بوزینه را برای من بخرید و خلعت پوشانده سواره پیش منش آورید خادمان ملک آمده مرا از ناخدا بگرفتند و حله فاخر بر من پوشانیده پیش ملک بردند من زمین ببوسیدم جواز نشستنم داد بدو زانو نشستم حاضران از ادب من در عجب شدند چون ملک باریافتگان را مرخص فرمود و بجز ملک و خواجه سرایان کسی نماند خوان بگستردند و همه گونه خوردنی بیاوردند ملک مرا اجازت چیز خوردن داد من برخاسته سه بار زمین بوسیدم و بقدر کفایت خوردنی بخوردم چون خوان برداشتند من بکناری رفته دست شستم و قلم و قرطاس بدست گرفته این ابیات نوشتم:

هرگز که شنیده است چنین بزم و چنین سور

باریده بر او رحمت و افشانده بر او نور

از دولت سلطان جهان است چنین بزم

وز طلعت سلطان جهان است چنین سور

یا رب تو کنی جان و دل از دولت او شاد

یا رب تو کنی چشم بد از طلعت او دور

پس دور از ملک بنشستم ملک را عجب آمد و شطرنج خواسته گفت بیا تا شطرنج ببازیم من پیش رفته مهره فرو چیدم و از پیاده و سواره صفها بیاراستم بیدق براندم و اسبی تاخته فرزینی برداشتم ملک در حال حیران شد و گفت که اگر این بوزینه از صنف بشر بودی گوی از همگنان در ربودی پس خواجه سرا را باحضار دختر خود بفرستاد چون دختر بیامد روی خود بپوشید ملک گفت روی از که پوشیدی دختر گفت این بوزینه ملک زادۀ است که جرجیس بن ابلیس این را باینصورت کرده ملک از من پرسید این سخن راستست یا نه من باشارت گفتم آری راست میگوید پس از آن بگریستم ملک از دختر خود پرسید که تو جادو از که آموختی دختر گفت از پیر زال جادو صد و هفتاد گونه آموخته ام که پست ترین آنها اینست که سنگهای شهر ترا پشت کوه قاف ریخته مردمانش را ماهیان گردان ملک گفت این جوان را خلاص کن که وزیر خود گردانم دخترک انگشت قبول بر دیده نهاد و کاردی بدست گرفته خطی بشکل دایره برکشید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهاردهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت آن گدای یکچشم گفت ای خاتون چون دختر ملک با کارد دایره ای کشید طلسماتی بر آن نوشت و فسونی چند بخواند دیدیم که قصر تاریک گردید و عفریت پدیدار شد همگی هراسان گشتیم دختر ملک با او گفت لا اهلا و لا سهلا عفریت بصورت شیری پاسخ داد که ای خیانت کار چگونه عهد فراموش کردی و پیمان بشکستی آخر من و تو پیمان بر بسته بودیم که هیچ یک دیگری را نیازاریم حال که تو خلاف کردی آماده باش پس دهان باز کرده مانند شیر بغرید دختر مویی از گیسوان فرو گرفته فسونی بر او دمید در حال شمشیر برنده شد و شیر را دو نیمه کرد سر شیر بصورت کژدمی شد دختر مار بزرگی گردید با هم در آویختند پس از آن کژدم بصورت عقابی شد دختر بصورت کرکس بر آمد زمانی بجنگیدند عفریت گربۀ شد سیاه دختر بصورت گرگ بر آمد عفریت اناری شد و بر هوا بلند گشت و بر زمین آمد بشکست و دانه های آن بپاشید زمین قصر از دانه نار پر شد در حال دختر خروسی گردید و دانه ها را برچید دانۀ از آن بسوی حوض رفت خروس خروشی بر آورده بال و پر همیزد و بمنقار خود اشارت همیکرد ما قصد او را نمیدانستیم تا اینکه آن یک دانه را بدید خواست که او را نیز برباید دانه بحوض اندر افتاده ماهی شد دختر خویشتن در آب افکنده نهنگ گردید با هم درآویختند و فریاد بلند کردند تا عفریت بدر آمده شعلۀ آتشی شد و از دهان و بینی او آتشی فرو میریخت دختر نیز خرمن آتش گردید ما از بیم خواستیم که خود را بحوض درافکنیم پس آنها با هم در آویختند و آتش بیکدیگر همی افشاندند و شرارۀ ایشان بما میرسید ولی شراره دختر بی آزار بود پس شرری از عفریت بیک چشم من برآمده چشم من نابینا شد و شرری بملک برآمده زنخدانش بسوخت و دندانهایش فرو ریخت و شراره دیگر بسینه خواجه سرای برآمده در حال