برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۲

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

بمرد ما بهلاک خویش تن در دادیم و بتشویش اندر بودیم که گویندۀ گفت خذل من کفر بدین سید البشر دیدیم که دختر ملک از میان آتش بدر آمده عفریت مشتی خاکستر گردید پس از آن دختر پیش من آمد و آب خواسته فسونی برو دمید و بر من بپاشید بصورت نخست بر آمدم ولی یک چشم نداشتم پس دختر گفت ای پدر من نیز بخواهم مرد اگر آن یک دانه نار را پیش از آنکه بحوض اندر افتد ربوده بودم جان در میبردم ولکن از آن غفلت کردم از حکم تقدیر گریزی نباشد چون قضا آید طبیب ابله شود دختر بگفتگو اندر بود که شرری بسینه اش برآمد و بسوخت و در حال مشتی خاکستر شد همگی بحیرت در ماندند و من با خود میگفتم که کاش من میسوختم و چنین زیبا صنمی را که با من این همه نیکوئی کرد بدینسان نمیدیدم چون ملک دختر خود را در آنحال بدید جامه بر تن بدرید زنان و کنیزان گریان شدند و ناله و خروش از همگان بلند شد و هفت روز بماتم بنشستیم پس از آن ملک خاکستر عفریت بر باد داد و بر سر خاکستر دختر قبه ای ساخت و همه روزه بقبه اندر شده همیگریست تا اینکه ملک را بیماری سخت روی داد پس از یکماه بهبودی پدید آمد مرا پیش خود خوانده گفت کاش روی نامبارک ترا ندیده بودم که مرا بدین روز نشاندی و سبب هلاک دختر من شدی الحال ازین شهر بیرون شو من بگرمابه رفته زنخ تراشیده و از شهر بیرون شدم و نمیدانستم که بکدام سوی روم و در کار خویش حیران و سرگردان بودم و بمحنتهایی که روی داده بود همیگریستم و این ابیات همیخواندم

فریاد من از این فلک آینه کردار

کآیینه بخت من از او دارد زنگار

آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم

من عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار

از گنبد دوار چنین خیره بمانم

بس کس که چنین خیره شد از گنبد دوار

پس کوه و هامون نوردیده بدارالسلام شتافتم که شاید خلیفه را از حالت خویش بیاگاهانم چون بدینجا رسیدم گدای نخستین را دیدم که او نیز همان دم رسیده بود در گفتگو بودیم که گدای سیم برسید با یکدیگر یار گشته همی گشتیم که قدر ما را باین مقام پر خطر رهنمون شد خداوند خانه گفت ازین هم بند بردارید چون بند برداشتند گفت تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت

حکایت گدای سوم

آنگاه گدای سیم پیش آمده گفت ای خاتون مرا حدیثیست عجبتر از حدیث هر دو و آن اینست که من مل کزاده بودم چون پدرم بمرد من در مملکت بنشستم بعدل و داد رعیت و سپاه خرسند داشتم ولی مرا بسفر دریا و تفرج جزیره‌ها رغبت تمام بود روزی برای تفرج ده کشتی ترتیب داده توشۀ یک ماهه بکشتی‌ها بنهادم و بکشتی نشسته بیست روز در دریا تفرّج کردیم تا بجزیرۀ برسیدیم دو روز در آن جا مانده باز بکشتی بنشستیم بیست روز دیگر کشتی براندیم شبی از شبها بادهای مخالف وزیدن گرفت و تا هنگام بامداد دریا بتلاطم بود چون روز برآمد باد بنشست و کشتی آرام گرفت ولی دگرگونه آب‌ها بدیدیم ناخدا بفراز کشتی برشد و با حالت دگرگون بزیر آمده دستار بر زمین انداخت و تپانچه بر روی خود زد و گریان شد سبب آن سوال کردیم گفت که آمادۀ هلاک شوید گفتیم ای ناخدا سبب بیان کن گفت ای ملک چون بفراز کشتی برشدم از دور سیاهی نمایان بود گاهی سیاه و گاهی سپید مینمود من دانستم که آن کوه مغناطیست و یازده روز است که کشتی به بیراهه آمده کشتی ما دیگر ره بسلامت نخواهد برد و هنگام بامداد بکوه مغناطیس خواهیم رسید و آنکوه کشتی را بسوی خویش کشد و آنچه که میخ آهنی بکشتی اندر است از کشتی بپراکند و بر کوه بچسبد و ای ملک بفراز کوه قبۀ است مسین و بفراز قبه صورتی بر اسب مسین سوار است و نیزه ای مسینه در کف دارد و لوح ارزیر از گردن او آویخته و طلسماتی بر لوح نقش کرده اند تا آن سوار بر آن اسب نشسته هر کشتی که بدین مکان آید بشکند چاره نیست جز این که سوار از اسب بیفتد چون ناخدا این سخنان گفت گریان گشتیم و تن بهلاکت سپردیم چون بامداد شد بکوه برسیدیم میخهای کشتی پراکنده شد هر یک بسنگی بچسبید و تخته‌ها شکسته از هم پاشیدند جمعی از ما غرق شدند و جمعی خلاص یافتند من هم بر تختۀ چسبیدم موج مرا بدان کوه رسانید بفراز کوه برشدم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانزدهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت گدای سیم گفت ای خاتون من بفراز کوه برشدم و بسلامت خویش شکر گذاردم و بمیان قبه رفته در آن جا بخفتم از هاتفی شنیدم که گفت ای فلان چون از خواب برخیزی خوابگاه خویش بکن و کمانی با سه تیر که طلسمها بر آن تیرها نوشته اند در آن مکان پدید آید آنها را بیرون بیاور و آن سوار را که بفراز قبه است با تیر بزن تا از هم فرو ریزد و مردم از این بلیت برهند و چون سوار را بزنی او بدریا افتد تو کمان را در جایی که بود در زیر خاک پنهان کن هر وقت که بدینسان کنی آب دریا بلند گشته با سر کوه یکسان شود آنگاه زورقی پیش تو آید و در آن زورق شخصی بینی با او بزورق بنشین که به ده روز ترا بکنار دریا برساند آنجا نیز کسی را خواهی یافت که ترا بشهر خود برساند ولی در این ده روز که بزورق نشسته ای نام خدا بزبان مبر پس من شادان از خواب برخاستم و بدانسان که هاتف گفته بود کردم و ده روز در زورق بودم که جزیرۀ نمایان شد من از غایت خرسندی تکبیر و تهلیل گفتم در حال آن شخص مرا از زورق بدریا افکند من شنا کرده خود را بجزیره رساندم آنشب را در همانجا بخسبیدم بامداد برخاستم ولی راه بجائی نمیدانستم و حیران بهر سو میرفتم و گریان بودم و نجات از خدایتعالی همی خواستم که یکی کشتی پدید شد از بیم بفراز درخت بر شدم چون کشتی بساحل در رسید ده تن غلام از کشتی بدر آمده در میان جزیره زمین را بکندند و خاک بکنار کردند طبقی چوبین پدید شد طبق برداشتند دری گشوده شدآنگاه بکشتی بازگشته نان و خربزه و آرد و روغن و عسل و گوسفند از کشتی بدر آورده بدانجا بردند پس از آن غلامان بدر آمدند و جامهای نیکو بدر آوردند و در میان ایشان پیری بود سالخورده و بلند بالا که از غایت پیری نزار گشته و دست پسر ماه روی مشکین مویی در دست داشت و همیرفتند تا از دیده نهان گشتند من از درخت بزیر آمده خاک از روی دریچه بر کنار کردم و طبق چوبین برداشتم