برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۱

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

شومی او شمع فرو می نشست اما عروس دست بآسمان برداشته و گفت خداوندا این جوان را شوهر من گردان و مرا از این عفریت وارهان و مشاطه گان نیز بپاس خاطر حسن بدرالدین در آرایش دختر همی کوشیدند تا اینکه زمانی بگذشت و کسانیکه بخانه اندر بودند بیرون رفتند و هیچکس جز عروس و احدب و حسن بدرالدین برجا نماند آنگاه احدب پیش حسن آمده گفت یا سیدی امشب ما را باحسان خویش بنواختی و شرمسار ساختی اکنون هنگام بازگشت است پیش از آن که رانده شوی بخانه خویش بازگرد حسن برخاسته از خانه بیرون رفت در حال عفریت پدید شد و با حسن گفت در همین مقام بایست چون احدب از خانه بیرون آید و بآبخانه شود تو بحجله بازگرد و بعروس بگو که شوهر تو منم و ملک این کید از بهر آن کرده که مبادا بر تو چشم بد رسد و این غلام احدب از غلامان ماست آن گاه نقاب از روی عروس برکش و از کس باک مدار حسن با عفریت در سخن بود که احدب از خانه بدرآمد و بآب خانه شد عفریت بصورت موشی از کنار حوض بیرون آمد احدب گفت بدینجا چرا آمدی در حال موش بزرگ گشته گربۀ شد و بزرگ همی شد تا بصورت سگ برآمد و مانند سگ صدا کرد احدب بترسید و فریاد زد عفریت گفت ای میشوم خاموش باش در حال عفریت گورخری شد و مانند خر آواز بعرعر بلند کرد احدب هراسان گشت و همیلرزید تا اینکه عفریت بصورت گاومیشی برآمد و جای بر احدب تنگ کرد و مانند آدمیان زبان بسخن گشوده گفتای پست‌ ترین غلامان مگر جهان بر تو تنگ آمد و جز معشوقه من زنی نیافتی که کابین کنی احدب از مشاهدۀ اینحالت بدهشت اندر شد و با جامهای دامادی در میان آبخانه افتاد و یارای سخن گفتنش نماند عفریت گفت جواب ده وگرنه کشته میشوی احدب گفت مرا گناهی نیست بلکه گناه از آنست که مرا چنین کار فرموده و من نمیدانستم که این دختر معشوقه گاومیش بوده اکنون که دانستم توبه کردم عفریت گفت سوگند یاد کن که تا آفتاب برنیاید از اینجا بدر نشوی و هیچ سخن نگوئی و پس از آنکه آفتاب برآید از اینجا بیرون آمده از پی کار خویش روی احدب بعجز و لابه سوگند خورد آنگاه عفریت احدب را گرفته بچاه اندر سرنگون بداشت و گفت تا بامداد در همینجا بمان احدب را با عفریت کار بدینسان گذشت اما حسن بدرالدین بحجله اندر آمد آنگاه پیرزنی عروس را بحجله فرستاده خود بر در حجله بایستاد و خطاب بگوژپشت کرده گفت یا اباشهاب عروس خود را دریاب پس عجوز بازگشت و عروس که ست الحسن نام داشت با خاطری ناشاد بحجله درآمد و با خود میگفت که هرگز احدب را بخود راه ندهم اگرچه جانم از تن برود چون عروس پیش رفت و حسن بدرالدین بدید گفت یا سیدی عجبست که تو تاکنون در اینجا ایستادۀ مرا گمان این بود که داماد آن غلامک گوژپشتست حسن گفت گوژپشت کیست که شوهر تو باشد دختر گفت راست گو که شوهر من احدب است یا تو حسن گفت یا سیدتی چون مشاطه گان جمال بدیع و شمایل خوب تو بدیدند از چشم بد بر تو ترسیدند و این احدب را از برای مسخره و مزاح آورده بودند که چشم بد از ما بگرداند الحال که بیگانگان برفتند او نیز برفت ست الحسن چون این بشنید خرسند گشت و تبسمی کرده گفت ای ماه رو خدا ترا از همۀ بدیها نگاه دارد که تو آتش دل من فرو نشاندی اکنون ترا بخدا سوگند میدهم که دیر مکن پیش آی و مرا زودتر در آغوش خود گیر حسن پیش رفته جامه از عروس برکند و خود برخاسته بدرۀ زری که از یهودی بقیمت کشتی گرفته بود در میان ردا گذاشته بیکسو نهاد و دستار نیز برفراز کرسی گذاشت و جز پیراهنی جامه بر تنش نماند و همی گفت

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

میان ما بجز این پیرهن نخواهد ماند

اگر حجاب شود تا بدامنش بدرم

پس از آن دختر را در آغوش کشید و با او در آمیخت و دخترک از او آبستن شد و در آغوش یکدیگر بشادمانی و کامرانی بخسبیدند بدانسان که شاعر گفته

برم آنشب که آن سرو سهی بود

همه شب کار من فرماندهی بود

وصالی بود بی زحمت شب دوش

تو گوئی عالم از آدم تهی بود

گهی نوش و گهی بوس و گهی رقص

چگویم عیب آن شب کوتهی بود

حسن بدرالدین را کار بدینگونه شد و اما عفریت با جنیه گفت برخیز پسر را بردار تا بماوای خود بازگردانیم که صبح نزدیکست پس جنیه حسن را بربود و بر هوا بلند شد عفریت نیز در هوا بااو همیرفتند تا این که باذن خدایتعالی فرشته شهابی بعفریت بینداخت در حال عفریت بسوخت و جنیه حسن را در همانجا فرود آورد و آنمکان دمشق بود پس جنیه حسن را در برابر دری از درهای محلت بگذاشت و خود بر هوا بلند گشته برفت چون روز برآمد مردم کوی از خانها بیرون شده پسر ماه منظری را دیدند که در میان یک پیراهن بی جامه و دستار چنان خفته که گفتی سالها رنج بیداری برده چون مردم او را بدیدند یکی میگفت خوشا ببخت آنکه شب را با این بروز آورده و دیگری می‌گفت شاید این جوان همین ساعت از میخانه بیرون آمده و از غایت مستی راه رفتن نتوانسته در این مکان افتاده است پس مردم بدو گرد آمده هر یک بطرزی سخن میگفتند و هر کدام گمانی میکردند که حسن بدرالدین بیدار شد دید که بدر خانۀ افتاده و مردم بدو گرد آمده اند در عجب شد گفت ای گروه مردم از بهر چه بر من گرد آمده اید گفتند ما ترا هنگام بامداد در همینجا افتاده دیدیم و از کار تو آگاهی نداریم که شب در کجا خفته بودی حسن گفت من امشب بشهر مصر خفته بودم یکی گفت مگر حشیش نیز می‌خوری حسن بدرالدین گفت بخدا سوگند جز براستی سخن نگفتم من دوش بشهر مصر و پریدوش ببصره اندر بودم یکی گفت این کاریست شگفت دیگری گفت این پسر دیوانه است حیف بر جوانی او و یکی دیگر گفت ای بیچاره بعقل خویش بازگرد و سخنان دیوانگان مگو حسن گفت بخدا سوگند که دیشب در مصر داماد بودم گفتند شاید بخواب دیده باشی پس حسن در کار خویش حیران شد و با ایشان گفت خدا گواه من است در خواب ندیده ام و دیشب احدبی به پیش ما نشسته بود من کیسۀ زری و دستار و جامۀ داشتم که آنها را بکرسی گذاشتم و با عروس بخفتم پس از آن نمیدانم چه بر من رفته آنگاه حسن برخاست در محلات و اسواق می‌رفت و مردمان و