برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۲

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

و منزل خود با من نگفت القصه همواره من در وسواس بودم تا اینکه زمان غیبت او بیش از یکماه کشید بازرگانان قیمت مطالبه کردند و بر من سخت گرفتند من عقار و املاک بفروختم و از ملالت بهلاکت نزدیک شدم و در کار خود حیران بودم که ناگاه آن ماه روی در سر بازار پدید شد و از استر فرود آمد چون نزد من رسید گفت میزان حاضر کن میزان حاضر آوردم زیاده از قیمت آنچه برده بود بمن بداد و با جبین گشاده با من سخن همی گفت تا اینکه با من گفت آیا ترا زنی هست یا نه من بگریستم گفت گریستنت از بهر چیست گفتم چیزی مرا بخاطر گذشت که از بهر آن گریان شدم ماه روی از سخن من بخندید و برخاسته روان شد من مشتی زر برداشته بخادم دادم که در کار من توسط کند خادم بخندید و گفت او را محبت با تو بیش از آنست که ترا با اوست و او را بخریدن متاع حاجتی نیست این کارها را بهانۀ دیدار تو کرده اکنون هر چه تمنی داری درخواست کن که مخالفت نخواهد کرد چون آن ماه روی دید که من زر بخادم همیدهم در حال بازگشته بنشست من با غایت فروتنی هر چه در دل داشتم با او گفتم از سخن من خرسند شد و دعوتم را اجابت کرد و با من گفت این خادم رسول من است هر چه که او با تو بگوید چنان کن پس از آن برخاسته برفت من نیز وامهای بازرگانان بدادم ولکن شبان روز خیال آن بدیع الجمال مرا در دل بود چون چند روزی بگذشت خادم بازآمد من او را گرامی داشتم و از آن سیم تن جویا شدم گفتم کار او با من شرح کن گفت آن دخترک از پروردگان سیده زبیده زن هارون الرشید است در این روزها از سیده دستوری خواسته بیرون آمد چون ترا دید از سیده درخواست که او را به تو تزویج کند سیّده گفت تا آن جوان را نبینم ترا به او تزویج نمی‌کنم و من اکنون همی خواهم که ترا به دارالخلافه برم اگر بقصر خلافت اندر شوی و کس ترا نبیند بمقصود خویشتن برسی وگرنه کشته خواهی شد بازگو که رأی تو چیست گفتم با تو خواهم آمد و بهر چه رو دهد شکیبا خواهم بود خادمک گفت چون شب درآید بمسجد سیده زبیده درآی و در همانجا بخسب بامدادان بانتظار من بنشین من سخن خادم پذیرفته هنگام شام بمسجد درآمدم و نماز ادا کرده درآنجا بخفتم علی الصباح دیدم که دو تن از خادمان بزورقی نشسته صندوقی با خود همی آورند چون از دجله بگذشته صندوق در مسجد گذاشته بازگشتند پس از ساعتی همان دختر پری پیکر به مسجد آمد و سلام داد برپای خاسته یکدیگر را در آغوش گرفتیم مرا ببوسید و بگریست پس از آن مرا در صندوق نهاد وقتی که چشم بگشودم خود را در قصر خلیفه یافتم هدیه‌های بسیار پیش من آوردند که قیمت آنها پنجاه هزار درم بیش بود آنگاه دیدم بیست تن از کنیزکان دوشیزه و سیده زبیده در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان پدید آمدند من برخاسته زمین ببوسیدم و بر پای ایستادم اجازت نشستنم داد

چون بنشستم از شغل و نسبم باز پرسید من شغل و نسب بیان کردم فرحناک شد و گفت منت خدای را که تربیت من در حق این دخترک ضایع نشد و با من گفت بدان که این دختر در نزد ما بجای فرزند است من او را بودیعت بتو می سپارم چون این سخن بشنیدم در حال زمین بوسه دادم و شکر گزاردم سیده زبیده فرمود که ده روز در آن مکان بمانم من ده روز بماندم و در آن ده روز آن دختر را ندیدم کنیزکان دیگر بخدمت من مشغول بودند همانا سیده زبیده را قصد این بوده که در آن ده روز به کابین کردن آن دختر از هارون الرشید جواز خواهد چون خلیفه اجازت داد ده هزار دینار زر نیز بدو بذل کرد پس از آن سیده زبیده قاضی و گواه حاضر آورده دختر را بمن تزویج کردند ده روز دیگر من در قصر بودم پس از آن دختر را بگرمابه بردند و خوانی از بهر من بیاوردند که همه گونه خوردنی در خوان فرو چیده بودند و ظرفی زرباجه نیز بخوان اندر بود من بخوردن زرباجه بشتابیدم و چندان که توانستم خوردم و دست شستن فراموش کرده دست با دستارچه پاک کرده بانتظار بنشستم که ناگاه شمعها افروخته نزد من آوردند و مغنیان دف همی زدند و مشاطگان عروس همی آراستند تا اینکه پاسی از شب بگذشت عروس را نزد من آوردند و حجله از بیگانگان خالی شد خواستم که او را در آغوش کشم بوی زرباجه از من بمشامش آمد بانگ بر کنیزکان زد از هر سو کنیزکان گرد آمدند و او را از غایت خشم همی لرزید من نمی‌دانستم که سبب چیست کنیزکان گفتند که ای خواهر چه روی داده گفت این دیوانه را از من دور سازید مرا گمان این بود که این خردمند است گفتم ای خاتون سبب دیوانگی من چیست گفت از بهر چه زرباجه خوردی و دست نشستی بخدا سوگند که بسبب این کردار بد ترا شوهر خود نگیرم پس از آن تازیانه بگرفت و تازیانه بمن همی زد که از زندگی نومید شدم آنگاه با کنیزکان گفت این را گرفته نزد داروغۀ شهر ببرند تا انگشتان دستی را که بآن زرباجه خورده و آن را نشسته قطع سازد من با خود گفتم چونست که از بهر زرباجه خوردن و نشستن دست انگشتان من بباید برید کنیزکان با او گفتند ای خاتون بکردار بدی که بیش از یکبار از او سر نزده چندین عقوبت را نشاید گفت بخدا سوگند ناچار انگشتانش را ببرم پس از آن برفت و ده شبان روز او را ندیدم پس از ده روز باز آمد و با من گفت ای سیه روی تو سزاوار شوهری من نیستی که تو زرباجه خورده دست نشسته ای آنگاه بانگ بر کنیزکان زد ایشان بازوان مرا بستند و استره را گرفته دو انگشت ابهام دست و دو انگشت ابهام پای مرا ببرید و مرا بدینسان کرد که دیدید پس از آن دارو بزخم‌های من بپراکنید که خون باز ایستاد و از من پیمان گرفت که زرباجه نخورم مگر اینکه صد و بیست بار دست خود بشویم و اکنون که این زرباجه دیدم از او دور نشستم، چون شما به خوردنم ابرام کردید عهد بجا آورده دست خویش بدان سان شستم که دیدید مباشر گفت من از او پرسیدم که آندخترک پس از آنکه انگشتان ترا برید و از تو پیمان گرفت با تو چه سان کرد آنجوان گفت پس از بریدن انگشتها دل او با من مهربان شد چندی در قصر خلیفه بسر بردیم روزی دخترک پنجاه هزار دینار زر بمن داد و گفت که خانه بخر من خانه خریدم و آنچه که در قصر داشتیم بآنخانه بردیم ای ملک چون سبب بریده شدن انگشتان از آن جوان شنیدم برخاستم و بخانه درآمدم و با احدب مرا آن روی داد که گفتم والسلام: ملک گفت این حکایت طرفه‌تر از حدیث احدب نبود شما را بناچار باید کشت پس از آن طبیب یهودی پیش آمده زمین بوسه