برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۵۰

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

مشقت تحمل میکردم

حکایت کور

اما برادر سیمین من که ققه نام دار بدریوزگی بدرخانۀ رفته در بکوفت خداوند خانه بآواز بلند گفت کیست که در همیکوبد برادرم جواب نگفت تا اینکه خداوند خانه آمده در بگشود و گفت چه میخواهی برادرم گفت از بهر خدا چیزی دهید خداوند خانه گفت تو نابینا هستی گفت آری خداوند خانه دست برادرم گرفته بخانه برد و از پله بفرازش برد برادرم را گمان این بود که خوردنی با چیز دیگرش خواهد داد چون بفراز خانه بر شدند خداوند خانه گفت ای نابینا چه میخواهی برادرم گفت چیزی در راه خدا میخواهم خداوند خانه گفت خدا بدهد برادرم گفت چرا این سخن نخست نگفتی آنشخص گفت ای پست ترین گدایان وقتیکه تو در بکوفتی و من آواز دادم چرا جواب ندادی و در همیکوفتی برادرم گفت اکنون چه خواهی کرد گفت چیزی در اینجا ندارم که بتو دهم برادرم گفت مرا از پله ها بزیر کن گفت راه بر تو نگرفته ام برادرم خواست که از پله ها بزیر آید بیست پله بزمین مانده بود که پایش بلغزید و از پله ها همی غلطید تا سرش بسختی بشکست چون از خانه بیرون شد نمیدانست بکدام سو رود در آن هنگام جمعی از یاران نابینای او پرسیدند و گفتند امروز چه عاید تو گشته او ماجرا بیان کرد و گفت میخواهم که امروز از درمهائیکه ذخیره کرده ام صرف کنم و خداوند خانه از پی او روان بود سخن او را بشنید برادرم نمی دانست که آن مرد از پی او روانست و همیرفت تا بمکان خود برسید آنمرد نیز در آن مکان شد برادرم نمیدانست و بانتظار یاران نشسته بود چون بارانش بیامدند گفت در ببندید و خانه را جستجو کنید که بیگانه اندر خانه نباشد چون آن شخص سخن برادرم بشنید ریسمانی از سقف آویخته آن ریسمان بگرفت و و در هوا بایستاد ایشان در بستند و خانه بگردیدند کسی نیافتند پس از آن پیش برادرم آمده بنشستند و درمها بیرون آوردند چون بشمردند ده هزار درم بیش بود ده هزار درم بزیر خاک پنهان کردند و زیادتی را هر یک بخشی برداشتند پس از آن خوردنی گذاشت همی خوردند که برادرم صدای بیگانه ای احساس کرد و دست باین سو و آن سو دراز کرد دست آنمرد بدستش آمد بانگ بر یاران زد که پیش ما بیگانه مردی هست پس همگی بر او گرد آمده او را همی زدند و فریاد همی آوردند که ایها الناس دزد آمده آنگاه خلقی بسیار بر ایشان گرد آمدند آن مرد نیز خویشتن بنابینائی زد و چشمان خود برهم نهاد بدانسان که هیچ کس در نابینائی او شك نمیکرد و فریاد همی زد که ایها الناس بخاطر خدا مرا پیش والی برید که سخنی دارم ناگاه خادمان والی این ندا شنیده همه را بگرفتند و پیش والی بردند والی حکایت ایشان باز پرسید آن مرد گفت ای والی تا ما را عقوبت نکنی و نیازاری از حقیقت کارآگاه نخواهی شد اگر بخواهی نخست مرا آزار کن والی گفت او را بر زمین انداخته تازیانه ای چند بزدند آنگاه يك چشم خود را باز کرد و چند تازیانه دیگر بزدند چشم دیگر باز کرد والی گفت این کارها بهر چیست گفت ای والی مرا امان ده تا ما خبر باز گویم والی امانش داد گفت ما خویشتن را نابینا کرده بخانه مردم رویم و به زنانشان نگاه کنیم و با حیلتی زنان مرد مرا