نزدیک ما گاو ماده سیاه لاغری با پیشانی گشاده چرا میکرد، مرد دهاتی گفت این گاو بچهاش مرد و شیر نداد ما هم تو پوست گوسالهاش کاه کردیم و حالا عصربعصر او را میبریم پهلوی پوست بچهاش نگهمیداریم آنوقت توی چشمهایش اشگ پر میشود و شیر میدهد. حیوان با پستانهای آویزان مانند دایههای کمخون و عصبانی بود و با پوزهٔ نرمش سبزهها را از روی بیمیلی پوز میزد و دور میشد و شاید در همانساعت پشت پیشانی فراخ او یادگارهای غمانگیز بچهاش نقش بسته بود. این گاو احساساتی مانند زنهای ساده و ازدستدررفته بود که تنها برای خاطر بچهشان زندگی میکنند و با قلب رقیق و مهربانش پونههای کنار نهر را میکشید.
من از خودم میپرسیدم آیا همه این مطالب راست است؟ آیا این مرد یک نفر افسانهسرای زبردست است و یا نمایندهٔ مردمان دوره آبادی این کوه آتشگاه میباشد و از آنزمان صحبت میکند! ایران چقدر بزرگ، قدیمی و اسرارآمیز است! این افکار تنها در دهاتی ایرانی پیدا میشود که پر از یادگارهای موروثی و قدیمی است. یکنفر دهاتی امریکائی یا فرانسوی نمیتواند اینهمه یادبود، فکر و افسانه داشته باشد.
بالاخره بلند شدیم تا برای ظهر جائی را برای خودمان دستوپا بکنیم. بارنی از آب دل نمی کند، جستوخیز میزد، خودش را میشست و خستگی راه را درمیکرد. به کلاهدون که رسیدیم راهنمای منارجنبان ما را برد در باغی که یک گوسفند بزرگ در آنجا بود و بمحض دیدن بارنی دنبالش کرد