سنگهای کبود کوه ریخته، مهتاب رویش سنگینی میکند و باد و باران آنرا خردهخرده میخورد! چه خوب بود اگر آنجا را از روی نقشه اولش دوباره میساختند و بیادگار زمان پیشین در آن آتش میافروختند. آیا روح پیشینیان، روح صنعتگران و روح پادشاهان، آن بالا روی خرابههای آتشگاه پرواز نمیکند؟ در این ساعت همه خستگیها، همه دوندگیهای مسافرت برای جواز و اتومبیل همه از یادم رفت و مثل این بود، آنچه دنبالش میگشتم بمن داده بودند.
تا اینجا آخرین روز تعطیل تمام شده بود و باید برگشت. از خدانگهداری با رفیقم صفحه گیتار هاوائی را بیاد اصفهان از او گرفتم. در گاراژ تقویم سیگار سلطانی بدیوار آویزان بود که بالای آن تختجمشید و پائینش چهلستون و عالیقاپو کشیده شده بود. درضمن همان شوفر که ما را آورده بود جلو آمد و گفت:
« – چرا باین زودی برمیگردید، بروید بشیراز آنجا تماشائی است. خیابانهای بزرگ درست کردهاند، آبوهوایش هیچ دخلی به اصفهان ندارد، آب اینجا سنگین است اما در آنجا روزی چهار مرتبه آدم چیز میخورد.»
من بسال بعد وعده دادم و آخرین گردش را در خیابان چهارباغ کردم. آیا برای شناختن اصفهان سهچهار روز کافی است؟ آیا میتوانم راجعبآن اظهارعقیده بکنم؟ برای این شهری که در زمان صفویه نصف جهان لقب داشته، شهر یکتای دنیا که از همهجا بدیدن آن میآمدند. شهر صنعت، شکوه، شراب،