آنان تقلید میکردند چنانکه زندگانی این مردم پرنشاط با شعر و زیبایی توأم بود.
«ولی یک روز فرحبخشی که آدم سفید رسید و در این سرزمین مأوی گزید دستگاه تقطیری برای گرفتن عطر گل و ریاحین بیحد این محل فراهم ساخت. اواخر بهار که کارخانه بکار افتاد و عطر شدیدی از عصارهٔ گلها باطراف پراکنده گشت که طبعاً قویتر از عطر گلهای طبیعی بود و با شامهٔ حساس پریان گلمرگ موافقت نداشت این موجودات عزیز جمعاً بجانب کارخانه شتافته با ولع هرچه تمامتر باستشمام عطر شدید گلها پرداختند و جمعاً بخاک هلاک درافتادند بطوریکه یک جفت از آنان هم برای حفظ نسل باقی نماند. از آن ببعد این دره مطرود و کارخانه طعمهٔ حریق شد و دره مأمن وحوش مردم آزار گردید و کسانیکه برحسب اتفاق گذارشان باین دره افتاده بمرگ شدید غیرقابل وصفی درگذشتهاند.»
هر دفعه که سامپینگه این داستانرا میشنید تأثیر شدیدی در مخیلهٔ او باقی میگذاشت و هر کلمهای که مادرش ادا میکرد در حافظهٔ او نقش میبست و هر لغت بوجهی سحرآمیز تصاویری در مخیلهٔ او ایجاد مینمود. غالباً توضیحاتی در اطراف سکنهٔ خوشبخت این سرزمین از مادرش سؤال میکرد و مادر که بتکرار مطلب تحریص میشد با قدرت خستگیناپذیری بتجدید مطلب پرداخته هر بار بالطبع حشو و زوائدی که مفید میپنداشت بدان میافزود.
سامپینگه در دوازدهسالگی مادر خود را از دست داد.