را هم سربار و نانخور من کردهای؟» من برای تو خیلی مشوشم. برگرد به کنگری پیش عمهٔ پیرمان یا لااقل با سیوا عروسی کن ....»
او بنظر میرسید برای مخفی داشتن اضطراب درونی خود خیلی سعی میکند. با چهرهای که از درد بهم بر آمده بود و خستگی بسیار باز با اشک خود گونههای سامپینگه را نوازش میداد.
بعد او را گفت: «دستهای مرا فشار بده» سامپینگه دستهای سرد خواهرش را گرفت درحالیکه نالهٔ جانسوز او را میشنید و چشمهای خواهرش را میدید که دیگر جائیرا نگاه نمیکند و قوهٔ دراکهٔ خود را از دست داده است. سامپینگه پرستار را طلب کرد و پزشک معجلا رسید ولی بیفایده بود و او در گذشته بود. کمی بعد پرستاران بآخرین تنظیفات او مشغول شدند.
سامپینگه با عبور از در بیمارستان خود را از هجوم هموغم نجات داد همینکه خود را در کوچه دید نسبتاً آرامش خاطری در خود حس کرد ولی خود را سخت بیپشتوپناه یافت. چه کند؟ آیا دوباره بخانهٔ رباخوار برگردد؟ غیرممکن است.
بدون اراده بطرف تپهای که معبد گانشا بر فراز آن قرار داشت براه افتاد. سیوا با دخترکی گرم صحبت بود بمشاهدهٔ سامپینگه دخترک را رهـا و بجانب او آمد. سامپینگه بدون اینکه بتواند چیزی بگوید مات و متحیر در او مینگریست. او دستش را گرفت و کشید پشت بت گانشا. سامپینگه گفت: