«– من بیکس و بیپناهم. ممکن است منبعد با تو زندگانی کنم؟
«– آه. نه هنوز! بیبرگونوائی من بسیار است باید باز چندی تحمل کنی.»
پس او را در بر گرفته بر سینهٔ خود فشار داد و در آغوشش کشید و او چنان از خود بیخود شده بود که قادر بدفاع نبود و برای فکر اینکه چنین یا چنان کند رنج میبرد. گرچه حقاً محتاج باین بود که از خود فارغ باشد یک حس بیزاری او را فرا گرفته بود. سیوا بنرمی مطالبی در گوش او میگفت و او را بجانب خود میکشید.
سامپینگه فقط بوی زننده عرق و عضلات محکم و تنفس مقطع او را حس مینمود و دستهایش بلااراده روی بدن او حرکت میکرد. او در حال نومیدی لحظهای از خود بیخود شد بعد با رنگ پریده و قیافهٔ منزجر خود را از آغوش او خلاص کرد.
جلو آنان آن تودهٔ سنگ حجیم، آن خدائی که در طفولیت سامپینگه آنهمه اعتقاد و بستگی و احترام و رعب نسبت بآن ابراز میداشت و سر بر آسمان بر افراشته بود فعلا در نظر او قدرت و عنوان خود را از دست داده بیکاره و پوچ و بیمعنی مینمود.
سیوا حالت رمیدهٔ او را نگریسته بطوری شانههای او را محکم گرفت که از وحشت رنگ از رویش پرید.
سیوا گفت: «چقدر امروز تو عجیب بنظر میآئی.»
سامپینگه با کلمات مقطعی جواب داد: «اگر میدانستی»! و بعد صورتش را در دستهایش گرفته فرار کرد. سیوا تا پای