مخصوص هندوهاست در هوا پراکنده بود. در خیابان پارهدوز هندی پیری با عمامهٔ قرمز خود نیمهلخت بوضع زاهد متعبدی زیر پنجرهٔ من نشسته گرم تماشای ازدحام خلق بود، بدنش لاغر و خشک و زیتونیرنگ بود و چشمهائی سیاه و گرد و فرورفته داشت. قسمت اعظم صورتش زیر ریش پریشانی مخفی شده بود و جعبهٔ چرک کهنه و مقداری کفش مندرس روبروی او پخش بود.
امروز تمـام بعدازظهر را بشنیدن گراموفون یعنی صفحهٔ هندیای که برحسب اتفاق خریده بودم مصروف داشته بکرات آنرا گذاشتم بعد در صندلی خود افتاده ریزش قطرات باران و افراد معدودیرا که در کوچه آمدوشد میکردند تماشا میکردم. پنجرهٔ من رو بدریا باز میشد که تودهٔ خاکستریرنگی آن را تشکیل و در افق در مه و ابر محو میشد.
در این ضمن دستی بدر اطاق من خورد فوراً در را گشودم دیدم زنی لاغراندام و رنگپریده ولی خیلی مرتب که خطوطی منظم بر پیشانی داشت با چشمهای درشت سبزرنگ و موی بور با تردید تمام بمن گفت:
«محض رضای خدا این صفحه را نزنید چون اعصاب مرا تحریک و بسختی عصبانیم کرده.»
گفتم: «بچشم و خیلی از این پیشآمد متأسفم.»
او هم اظهار تشکر کرده باطاق مجاور رفت.
منهم گراموفون را از حرکت بازداشته فکر کردم که این زن باید خارجیای باشد که هنوز بساز هندی عادت نکرده یا در اثر توهمات بیاصلی شاید از این صفحه متنفر است. بهرحال