فشار آوردم دستگاه فوراً بطول نوارهای فلزی رو ببالا سرید و ایستاد. در خارجی را رو بخود باز کردم لنگه در داخلی را که گشودم با نهایت تعجب دیدم فلیسیا مثل یک مجسمهٔ مرمر در داخل اطاقک آسانسور بدون حرکت ایستاده است و عطر ملایم محرکی از او متصاعد است. نخست او بمن با لهجهٔ انگلیسی غلیظی بفرانسه گفت:
«– آیا شما امشب آزادید؟
«– بلی خانم.
«– میل دارید تا گرین مرا همراهی کنید؟
«– با کمال اشتیاق.»
تغییر محسوسی در او حـادث گردید. حرکات و ظاهر چهرهاش آرام و ملایم جلوه مینمود. پائین که رسید جلو پیرمرد پارهدوز هندی ایستاده گفت:
«– طبیعت تیکهی.»[۱]
هندو بنشانهٔ احترام دست به پیشانی خود برده سر فرود آورد و گفت:
«صاحب سلام پارماتما تامارا بالاکره، بال بچه سوکیرا که[۲].
فلیسیا کیف خود را گشوده چند شاهی در کف او نهاد و او زمین را بوسه داده گفت:
«باگوان مرگیا. باگوان مرگیا[۳].