«– خوب بود یک گردش تا هانجینگگاردن میکردیم.»
من یک تاکسی صدا زدم سوار شدیم و تاکسی براه افتاد. او شروع کرد که:
«– من کار باگوان را مرتب کردم و در بیمارستان سن ژرژ تحت درمان است حالش خیلی بد است و امروز دو بار باو سر زدم که از حالش باخبر شوم.»
بعد در فکر فرورفت و من تا حدی بعادت و هوسهای او عادت کرده بودم ولی نمیتوانستم علت علاقهٔ او را باین پارهدوز فقیر درک کنم. اول تصور میکردم که اینهم یک جنبهٔ تفریح تجملی برای او دارد یا جنونی است که گاهی باشخاص متمول عارض میشود که میخواهند خود را حامی مظلومین جلوه دهند ولی این عمل نیکوکارانه باید معمولا مخفیانه و بدون غرض خاصی انجام پذیرد.
هنگام عزیمت با مشاهده معابر لخت و محلات بومیان و هیاهوی بازار او مصراً در حال سکوت باقی ماند منهم نخواستم با او مخالفتی کنم تاکسی هم بالاخره ما را جلو هانجینگگاردن گذاشت و ما هم خیابانهای باغ مزبور را زیر نور برق و در میان شاخسار نباتات گرمسیری بسیار مجلل گذشتیم بعد از باغی در نهایت زیبائی عبور کردیم که مشرف بدریا بود و از آنجا بخوبی مشاهدهٔ چراغهای شهری که همه در آن خفته بودند میسر بود. ما پهلوبهپهلو راه میرفتیم و لباسش بمن سائیده میشد و عطر ملایم و مطبوعش بمشامم میرسید. او قدری بنرده سیمانیای که در تمام طول پرتگاه ادامه داشت تکیه کرده قدری برج سکوت را که در