برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۶۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۶۲
اصفهان نصف جهان

باید جوازم را قبلا حاضر بکنم.

آنجا زیر درخت دو شتر خوابیده بودند، ساربان بصورت یکی از آنها مشت زد و افسارش را کشید. حیوان نگاه پر از کینه‌ای باو انداخت و لوچه آویزانش را باز کرد، فریاد کشید، مثل این بود که باو و نژادش نفرین فرستاد. وقتی که اتومبیل راه افتاد، هوا کم‌کم تاریک میشد، کوه‌های کبود با رنگ فولادی زمینهٔ آسمان مخلوط میگشت. پائین کوه یک نوار سبز مغزپسته‌ای و یک شیار نمکزار بود که از دور برق میزد.

حسن‌آباد پیاده شدیم، شکمها مالش میرفت ما جلو قهوه‌خانه‌ای نشستیم، نسیم ملایمی میوزید. شاگرد قهوه‌چی روی سکو نشسته تره خرد می‌کرد، چقدر خوشبو بود! گویا تره اینجا میکرب حصبه نداشت ولی بدتر از حصبه رودربایستی بود که مانع از خوردن آن شد.

یک زن کولی با لباس بلند سرخ، روی پله سنگی عمارت روبرویمان نشسته بود. برایم فال گرفت و از همان حرفهائی که حفظ هستند تکرار کرد که یک دختر بلندبالای سیاه‌چشم برایم میمیرد ولی زن قدکوتاه زاغ‌چشمی برایم جادو کرده، دوایش هم بدست اوست باید مهرگیاه بخرم، اگرچه بسایرین یکتومان میفروشد ولی بمن پنج ریال هم میدهد. من خندیدم و آدرس آن دختر بلندبالا را خواستم، او هم دیگر باقیش را نگفت. کمی دورتر یک الاغ زخمی سر بزرگش را پائین گرفته بود مثل