برگه:Qabus nama.pdf/۷۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۵
 

که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است: خواستم که شکر او بتو رسانم. افلاطون حکیم جون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنک شد. این مرد گفت: ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که جنین دل تنگ شدی؟ افلاطون حکیم گفت: مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید و لکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را بسندیده آید، ندانم که چه کار جاهلانه کرده‌ام که بطبع او نزدیک بوده‌است و او را خوش آمده‌است و مرا بستوده، تا توبه کنم از آن کار، مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستوده جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد:

حکایت: شنودم که محمد زکریا الرازی همی آمد باقومی از شاگردان خویش، دیوانه بیش او باز آمد، در هیچ کس ننگریست مگر در محمد زکریا و نیک نگه کرد و در روی او بخندید؛ محمد باز گشت و بخانه آمد و مطبوخ افتیمون فرمود و بخورد. شاگردان برسیدند که ای حکیم جرا این مطبوخ بدین وقت همی خوری؟ کفت: از بهر آن خنده[۱] آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش جز وی در من ندیدی در من نخندیدی، که گفته‌اند: کل طایر یطیر مع شکله.

و دیگر تندی و تیزی عادت مکن و از حلم خالی مباش، لکن یک باره چنان نرم (ص ۳۵) مباش که از خوشی و نرمی بخوردندت و نیز چنان درشت مباش که هرگزت به دست بنساوند و با همه گروه موافق باش که بموافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان کرد و هیچ کس را بدی میآموز که بد آموختن دوم بدی کردن است، اگر چه بیگناه ترا بیازارد تو جهد کن او را نیازاری که خانه کم آزاری در کوی مردمی است واصل مردمی گفته اند که کم آزاری است؛ بس اگر مردمی کم آزار باش و دیگر کردار با مردمان نکو دار، از آنج مردم باید که در آینه نگرد، اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چو دیدارش بود، که از نکوی زشتی نزیبد و نباید که از گندم


  1. در اصل: خندیده