یا خودش را بلیسد. او حس میکرد که جزو خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود، خاموش شده بود.
از وقتی که در این جهنم دره افتاده بود، دو زمستان میگذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود، شهوتش و احساساتش خفه شده بود، یکنفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یکنفر توی چشمهای او نگاه نکرده بود، گرچه آدمهای اینجا ظاهراً شبیه صاحبش بودند، ولی بنظر میآمد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با اینها زمین تا آسمان فرق داشت، مثل این بود که آدمهائی که سابق با آنها محشور بود، بدنیای او نزدیکتر بودند، دردها و احساسات او را بهتر میفهمیدند و از او بیشتر حمایت میکردند.
در میان بوهائیکه بمشامش میرسید، بوئی که بیش از همه او را گیج میکرد، بوی شیربرنج جلو پسربچه بود – این مایع سفید که آنقدر شبیه شیر مادرش بود و یادهای بچگی را در خاطرش مجسم میکرد – ناگهان یک حالت کرختی باو دست داد، بنظرش آمد وقتیکه بچه بود از پستان مادرش آن مایع گرم مغذی را میمکید و زبان نرم محکم او تنش را میلیسید و پاک میکرد. بوی تندی که در آغوش مادرش و در مجاورت برادرش استشمام میکرد – بوی تند و سنگین مادرش و شیر او در بینیش جان گرفت.
همینکه شیرمست میشد، بدنش گرم و راحت میشد و گرمای سیالی در تمام رگ و پی او میدوید، سرسنگین از