برگه:SeyrHekmatDarOrupa.pdf/۶۳۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

خلاصه آن اینست که گفتیم ، اراده بنیادش و مستی خواهی و حفظ وجود است ؛ که چون در افراد قرار گرفته خود خواهی می شود ، ولیکن این هستی خواهی، در موجودات جاندار به بقای افراد مرادش حاصل نمی شود . به این واسطه طبیعت اه بقای نوع را اختیار کرده است ، و بقای نوع را به توالد و تناسل مقرر داشته ، و برای تأمین این مقصود عشق را به وجود آورده است که آن هر چند بر حسب ظاهر برای تمتع افراد است به راستي فدا شدن افراد است برای بقای نوع ، در واقع عشق فریبی است که طبیعت به افراد می دهد ، و آنها را به هلاك مي اندازد برای اینکه نوع باقی بماند ، و برای د خواهی، حقیقی خودخواهی افراد از میان می رود و به صورت دغیر خواهی، در می آید و از این رو است که مقام عشق را برتر از عقل دانسته اند ، ولیکن شوپنهاور چنانکه اشاره کردیم ، آن را مصیبت می داند ، نظر بهمین که ناشی از هستی خواهی است ، و از همین روست که پنجه اش از عقل قویتر است ، و بنابر اینکه شوپنهاور بدبین است . وهستی را رنج می داند ، عشق را که مایه هستی است منکر است، وزن را که موضوع عشق است دشمن می دارد، و می گوید متی حفظ نمی شود مگر به عمل و کوشش ، و این رنج است و نتی برای انسان نیست، جز دفع الم ؛ واز اینست که بزرگان دنیا هروقت به سخن یا نغمات یا وسایل دیگر احساسات خود را خواسته اند بیان کنند نالیده اند.

با اینحال تکلیف چیست ؟ و آیا این درد را درمانی هست؟

چون بدبختی همه از اراده است ( نفس) یعنی از «زندگی خواهی» و «خودخواهی» پس اگر چاره ای باشد در بیخودی است، باید خود را از خویشتن رهانید رهایی از خویشتن به چیست ؟ آیا باید خود را کشت! نه خودکشی سودی ندارد زیرا که آن گریزموقت است از رنج موقت شخص کشته میشود اما نوع میماند . از آن رو که حقیقت وجود اراده است ، واراده فنا ناپذیر است ، رنجی که از اینجا بر طرف می کنی جای دیگر سر در می آورد باید کاری کرد که بیخودی در زندگی دست دهد و آن به معرفت است ، معرفت بر همین نکته که اگر نفس


–۸۶–