این برگ همسنجی شدهاست.
کش اندیشهٔ گاه او آمدی | و گرش آرزو جاهِ او آمدی | ۳۷۵ | ||||
چنین داد پاسخ فریدون که بخت | نماند بکس جاودانه نه تخت | |||||
منم پور آن نیک بخت آبتین | که بگرفت ضحاک ز ایران زمین | |||||
بکشتش بزاری و من کینهجوی | نهادم سوی تخت ضحاک روی | |||||
همان گاو پرمایه کم دایه بود | ز پیکر تنش هم چو پیرایه بود | |||||
ز خون چنان بیزبان چارپای | چه آمد بران مرد ناپاک رای | ۳۸۰ | ||||
کمر بستهام لاجرم جنگجوی | از ایران بکین اندر آورده روی | |||||
سرش را بدین گرزهٔ گاوچهر | بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر | |||||
سخنها چو بشنید ازو ارنواز | گشاده شدش بر دلِ پاک راز | |||||
بدو گفت شاه آفریدون توئی | که ویران کن تنبل و جادوئی | |||||
کجا هوش ضحاک بر دست تست | گشاده جهان بر کمربست توست | ۳۸۵ | ||||
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک | شده رام با او ز بیم هلاک | |||||
همی خفتن و خاست با جفت مار | چهگونه توان بردن ای شهریار | |||||
فریدون چنین پاسخ آورد باز | که گر چرخ دادم دهد از فراز | |||||
ببرّم پی اژدها را ز خاک | بشویم جهان را ز ناپاک پاک | |||||
بباید شما را کنون گفت راست | که آن بی بها اژدهافش کجاست | ۳۹۰ | ||||
برو خوب رویان گشادند راز | مگر اژدها را سر آری بگاز | |||||
بگفتند کو سوی هندوستان | بشد تا کند بند جادوستان | |||||
ببرّد سر بیگناهان هزار | هراسان شدهاست از بدِ روزگار | |||||
کجا گفته بودش یکی پیش بین | که پردخته ماند ز تو این زمین | |||||
که آید که بگیرد سرِ تخت تو | همیدون فرو پژمرد بخت تو | ۳۹۵ | ||||
دلش زآن زده فال بر آتشست | همان زندگانی برو ناخوش است | |||||
همی خون دام و دد و مرد و زن | بریزد کند در یکی آبزن | |||||
مگر کو سر و تن بشوید بخون | شود فال اخترشناسان نگون | |||||
همان نیز ازان مارها بر دو کفت | برنج دراز است مانده شکفت |
۵۱