برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۱۰۶

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۹۲–

بفرمود تا بالشی آوردند که بدان نشیند چون پیش او بردند که فرونشیند فرا گرفت و بر سر خویش نهاد، گفت بالش امیر المؤمنین تشریف باشد بر سر اولیتر، وقت آنکه برخاست هرون فرمود تا بالش برداشتند و با او بخانه بردند، و روزی دیگر بحضرت رسید، نشسته بود عمّ رشید درآمد، حاضران مجلس برپای خاستند الاّ ونداد هرمزد که التفات نکرد و برنخاست، رشید و اهل مجلس را ناخوش آمد و در دل از او کینه گرفتند تا هم بر اثر یزید بن مزید درآمد و خدمت کرد، ونداد هرمزد پیش از همه برای او خاست و تواضع نمود، مردم از آن حرکت او متبسّم شدند، رشید او را گفت عمّ من خون و گوشت منست و این کمینه بندۀ این درگاه، آن بی‌مروّتی بر کجا بود و این تکلّف بر کجا، ونداد هرمزد جواب داد که من عمّ ترا نشناختم و برای کسی که او را نشناسم برخاستن محال باشد امّا این مرد هنرمند و شجاع است برای هنر و مردانگی او برخاستم، بوقت آنکه او را بممالک من فرستادی یک سال تمام در مقابل من نشست هرروز بامداد که آفتاب طلوع کردی او لشکر را بتعبیۀ دیگر آراستی و در آن ولایت مرا سواری بود در شهامت و مبارزت او را هم سر و دل خویش نهاده بودم، روز جنگ پیش او فرستادم بکمتر از آنکه شمشیر برکشید سر مبارز خویش دیدم پیش اسب او افتاده تا روز دیگر من با او بنبرد بیرون شدم تیغی بر من گذاشت که مثل آن زخم زدن هرگز ندیدم، اگر چنین مردی را برخیزم با آنکه دشمن من باشد دوست دارم، هرون را سخن او خوش آمد و بعد از آن یزید بن مزید را بمراتب بزرگوار رسانید تا بحدّی که در خانۀ هرون بسرای امّ جعفر بوزنۀ داشتند سی مرد حشم او بودند، او را کمر شمشیر بر میان بستندی و سواران با او برنشستندی، هرکس که بخدمت درگاه او رفتی فرمودندی تا آن بوزنه را دست بوس کند و خدمت، و چنین شنیدم که آن بوزنه چند دختر بکر را بکارت برداشته بود و اباحتی و الحادی از حیا و دیانت و حرمت شریعت می‌برزیدند و در قصیدۀ که مذّهبه گویند امیر ابو فراس ذکر این بوزنه میفرماید، و کنیت بوزنه ابو خلف بود، شعر:

  و لا یبیت لهم خنثی ینادمهم و لا یری لهم قردا له حشم  


فی الجمله روزی یزید بن مزید بعد وداع رشید بدرگاه امّ جعفر رفت تا خدمت وداع کند، بوزنه را پیش آوردند که دست او ببوس و سلّم علی ابی خلف، شمشیر