برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۱۵۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۳۸–

آورده‌اند که روزی بحضرت عضد الدّوله متنبّی و او هردو جمع آمدند او را بنشاندند و متنبّی را بر پای داشتند تا متنبّی گفت: أتفتخر بشویعر لا لسان له، عضد الدّوله فرمود تا معانی شعر او با متنبّی بگویند و گفت: حرمت معانی سخن راست که بمنزلت روح است نه لغت را که بمحلّ قالبست، و متنبّی بر جودت معانی او مقرّ آمد.

دیواره‌وز که نیز مسته مرد میگویند این هردو لقب را سبب آن بود که اوّل از طبرستان ببغداد شد تا بخدمت شهنشاه عضد الدّوله رسد، و چنانکه رسم است الفقیه یلتفت الی الفقیه، پیش علی فیروزه فرود آمد و حال و غرض خویش با او در میان نهاد، علی پیروزه چون عذوبت و سلاست سخن او بدید و دانست که عضد الدّوله پادشاهی با کمال فضلست بسخن او فریفته شود و نقصانی بمرتبۀ قربت او راه یابد او را بعشوه میداشت که حضرت بس بزرگست و امثال ترا بی‌سابقۀ معرفت و شناخت بدیری و فرصت و مدّت کار توان ساخت تا مگر شاعر طبری را از غربت ملال گیرد و ازو اجازت طلبد و باز گردد، چون ماهها بر این گذشت و غیرت و حسد همشهری بدانست روزی که عضد الدّوله بنشاط‍ شراب ببعضی از حدایق مجلس خلوت ساخته بود رفت و بر حصار باغ دوید و آهسته از آنجانب بزیر افتاد و در میان گلبنان و درختان متواری بنشست تا مجلس بنیمه رسید و قوّاد و سرهنگان پراگنده بباغ بگوشه‌ها میرفتند، یکی را چشم برو افتاد و بگرفت و بلت و سیلی ازو پرسید که راست بگو تو کیستی و سبب این دلیری از چیست، شاعر از زخم فریاد برآورد و زنهار میخواست، آوازه بسمع عضد الدّوله رسید، پرسید، جواب گفتند، فرمود این شخص را پیش من آرید، چون تقبیل بساط‍ یافت قصّۀ خویش و علی پیروزه عرض داشت و قصیدۀ که انشا کرده بود برخواند، عضد الدّوله از قوّت سخن و طراوت معانی آن شگفت ماند و گفت دروغ میگویی از مثل تو این سخن عجبست و بجوانب نظر افگند تا چنانکه عادت او بود بدیهه تشبیه چیزی فرماید، قضا را کنیزکی مطربه نشسته بود جامۀ ابریشمین کبود پوشیده و آستین جامه بروی باز گرفته، شاعر را گفت اگر این قصیده منحول نیست صفت این کنیزک بکند، میگوید، نظم: