برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۱۶۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۵۵–

مدّت مقام و مكث او دراز شد خبر واقعۀ يزدگرد و غدر ماهوى سورى بدو رسيد، فردوسى را معجز است در نظم سخن شاهنامه:

  بپرگار تنگ و ميان دو گوى چه گويم كه جز خامشى نيست روى  
  نه روز بزرگى نه روز نياز نماند همى بر كس اين بر دراز  
  زمانه زمانيست چون بنگرى بدين مايه با او مكن داورى  
  تو از آفريدون فزونتر نۀ چو پرويز با تخت و افسر نۀ  
  بژرفى نگه كن كه با يزدگرد چه كرد اين برافراخته هفت گرد  

[چنين آورده‌اند كه چون يزدگرد از سپاه اسلام منهزم شد بخراسان آمد، او را سه پسر بود، كيخسرو و هرمزد و شاه غازى [كذا]، هر سه را بجانب طبرستان فرستاد و آن مواضع را در ميان ايشان تقسيم كرد و چون خبر آمدن يزد جرد بماهوى سورى رسيد لشكر عظيم جمع ساخته بر سر او آمد با آنكه او گماشته و نايب او بود در خراسان، القصّه يزدجرد شكست يافته و منهزم شده خود را در آسيا كهنۀ انداخته متوارى بود، از قضا شخصى ازين مطّلع شده خبر بماهوى سورى رسانيد، در ساعت كس فرستاده او را بقتل آورد و چون ماهوى سورى از سپاه عرب منهزم شد پناه بجانب خاقان داد، او را قتل فرمود كه او با ولى نعمت خود كيد كرده، او را بسزا و جزا رسانيد[۱]].

امّا باو سر بتراشيد و مجاور بكوسان بآتشگاه بنشست، تركان جملۀ خراسان و طبرستان خراب كردند و از جانب عراق لشكر عمر با امام حسن بن على عليهما السّلام و عبد اللّه بن عمر الخطّاب و حذيفة اليمانى و قثم بن عبّاس با مالك اشتر نخعى بآمل آمدند و هنوز معسكر ايشان باقى است، مالكه دشت ميگويند، اهل طبرستان از زحمت و صدمه ستوه شدند و اتّفاق كرده كه اوّل ما را پادشاهى بزرگ قدر بايد تا همه منقاد او شويم و از خدمت او عيب و عار نداريم، گفتند جز باو اين كار را نشايد، پيش او رفتند و ماجراى او را گفته، بعد الحاح بسيار بدان شرط‍‌ قبول كرد كه مردان ولايت و زنان ببندگى او را خطّ‍‌ دهند و حكم بر اموال ايشان و دماء نافذ باشد، بدين عهد


  1. قسمت بين دو قلاب را فقط‍‌ ب زياد دارد و در ساير نسخ آن نيست.