برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۱۷۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۶۵–

امروز سنّت او ماند، و فدك فاطمه عليها السّلام با فرزندان او رد كرد و تا عهد متوكّل عبّاسى ايشان را مسلّم بود، و رضىّ‌ موسوى رضى اللّه عنه گويد، شعر:

يا ابن عبد العزيز لو بكت العين فتى من اميّة لبكيتك

غير انّى اقول انّك قد طبت و إن لم يطب و لم يزك بيتك

و بخوارزم از نظام سمعانى بر سر منبر شنيدم كه يكى از ابدال رسول را صلوات اللّه و سلامه عليه و آله بخواب ديد در صدر رسالت نشسته و عمر عبد العزيز بپهلوى او و عمر بن الخطّاب بچند درجه زير عمر عبد العزيز، گفتم يا رسول اللّه اين شخص بپهلوى تو نشسته كيست، گفت عمر عبد العزيز، يك‌يك را پرسيدم تا بعمر خطّاب رسيدم، گفتم يا رسول اللّه ابن عبد العزيز چندين قربت‌بچه يافت، گفت عادل بود، گفتم عمر خطّاب ازو عادلتر نبود، گفت آن عدل بروزگار عدل كرد و اين بروزگار جور و ظلم، و هم نظام سمعانى گفت كه او را زنى بود بغايت حسن، بعد او حكايت كرد كه با او خلافت يافت، با ميل دل و محبّتى كه ميان ما بود نه او را از من غسل بايست فرمود و نه مرا ازو، گفتى اى فلانه مرا بحل كن، روز صلاح خلايق را ميبايم بود و شب خدمت خالق را[۱].

فى الجمله يزيد بن المهلّب از طبرستان بسليمان نبشته بود كه چندان غنائم برداشتم كه قطار شتر تا بشام برسد، آن نبشته بعمر عبد العزيز داده بود، فرمود تا نبشته برو عرض كنند، گفت اوّل چنين بود و چندين غنائم يافته بوديم امّا بيرون نتوانستيم آورد، ازو قبول نكردند و او را محبوس فرموده. و اصفهبد فرّخان ديگر باره ولايت را عمارت فرمود، و هم در آن يكى دو سال فرورفت و اوست آنكه جدّ منصور بن المهدى بود، مدّت ملك او هفده سال دركشيد.

و بعد او داذمهر كه مهتر پسر او بود بنشست و از سياستى كه پدر را بود خللى بملك او راه نيافت، ديگر باره عمارت قصر اصفهبدان فرمود و دوازده سال پادشاهى كرد، هيچ آفريده بطمع ولايت او برنخاست و تا آخر بنو اميّه كسى بطبرستان نيامد و درين وقت خروج ابو مسلم بمرو ظاهر شد و خلافت بمروان حمار رسيده بود و او را


  1. اين حكايت دوّم فقط‍‌ در الف هست.